چپتر نوزدهم.
سهون موهای خیسِ دخترش رو از روی پیشونیِ تب دارش کنار زد و دوباره صداش زد:
-بکهی...دخترم؟جونگین تماسِ دیگهای گرفت و بعد از شنیدنِ بوقِ اشغال، با حرص قطع کرد. به سمتِ بکهی رفت:
-خانم کوچولو؟ دیگه داری نگرانمون میکنی.شمارهی چانیول دوباره روی موبایلش نشست و مجبور شد تا رد تماس کنه. الان کارهای مهم تری داشت. باید میفهمیدن بکهی چه اتفاقی براش افتاده.
سهون نمیخواست به مین یانگ زنگ بزنه اما چارهی دیگهای ندید و اون زن خوشبختانه با اولین تماس جواب داد.
-چیزی شده سهون؟
-بکهی....انگاری درد داره اما نمیگه کجاشه. این بچه هیچوقت درست حرف نمیزنه تا من بفهمم چی میگه. غذاش رو درست نمیخوره و حتی درست هم راه نمیره. من باید چیکار کنم مین یانگ؟
-من الان سئول نیستم سهون...شماره دکترش رو برات میفرستم، فقط ببرش پیش اون باشه؟
سهون با کلافگی قطع کرد و خیره به جونگین گفت:
-متاسفم، از روز اول برات دردسر شدم.وقتی که بکهی به اون حال افتاده بود، تنها کسی که میتونست ازش کمک بخواد جونگین بود.
نمیخواست از مهربونیاش سوء استفاده کنه، این خواست خودش بود. شمارهاش رو به سهون داده بود و ازش خواهش کرده بود که هروقت به کمک نیاز داشت فقط بهش تک زنگ بزنه تا خودش رو به اونجا برسونه.جونگین هوفی کشید:
-این چه حرفیه. اصلا وقت این حرفهاست؟ باید به دادِ این بچه برسیم.سهون شمارهای که مین یانگ براش ارسال کرده بود رو گرفت و زنی که به نظر میرسید منشی باشه جواب داد.
-"سلام خانم...من پدرِ اوه بکهی ام. یه وقتِ فوری میخواستم. دخترم حالش خوب نیست."سهون گفت و بعد با نگرانی به جونگین نگاه کرد و زمزمه کرد:"وقت نمیده."
جونگین با حرص تلفن رو از دستِ سهون کشید و با جدیت، کلمات رو بریده بریده گفت:
-حالِ دخترمون خوب نیست! میشه لطفا لیست وقتها رو مجددا نگاه کنید و برای یک ساعت دیگه به ما وقت بدید؟منشی که به نظر می رسید از برخوردِ جونگین جاخورده، وقتی اورژانسی بین مریضها براشون تنظیم کرد.
پتویی رو دورِ بکهی که میلرزید پیچیدند و سوارِ ماشین جونگین شدند. ماشینِ سهون برای تند رانندگی کردن زیاد از حد بدون امکانات بود.
تلفنِ جونگین دوباره زنگ خورد. چانیول بود. نگران شد، شاید دلیلی داشت که اینهمه زنگ میزد.-بله چانی؟
-جونگینا نگرانت شدم...چرا جواب نمیدی؟
-بکهی یکم مریض شده، با سهون داریم می بریمش دکتر.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...