Chapter 3.

1.8K 782 133
                                    

چپتر سوم.

بکهیون زمانی که به خونه رسید، کوله‌اش رو روی کاناپه پرت کرد و پاکت شمع‌ها رو با احتیاط روی میز گذاشت.
صدای سهون از سمت آشپزخونه که اطلاع داد پاستا درست کرده، به گوشش رسید و بکهیون به سمت دستشویی رفت تا دست و صورتش رو بشوره و زمانی که بیرون اومد، سهون با حوله‌ای توی دستش، جلوی در ایستاده بود.
با اخم ظریفی زمزمه کرد:
-بچه نیستم سهون.

دوست‌پسر سابقش با لبخند حوله رو روی صورتش کشید:
-اما دوست دارم ازت مراقبت کنم. چرا سرت درد می‌کرد؟

بکهیون همونطور که به سمت آشپزخونه می‌رفت تا میز رو بچینه زمزمه کرد:
-خستگی. همین.

و بعد با دیدن میز چیده شده، سوپرایز شد و فقط پشت صندلی نشست.
-شب‌ها خوب نمی‌خوابی؟

-چرا. من همه‌چیزم روی برنامه‌ست.

و بعد زمانی که سکوت شد، به سهونی که بهش خیره شده بود گفت:
-رنگ موهات رو عوض کن. یخی بهت نمیاد. می‌بینمت سردم می‌شه.

-ولی من تو رو که می‌بینم گرمم میشه.

بکهیون بی‌خیال نسبت به جوابش، چشم‌هاش رو چرخوند و شروع به خوردن پاستای توی بشقابش کرد.
-یخچال چرا خالی بود؟ تو فتوسنتز می‌کنی؟ هنوز یاد نگرفتی شام بخوری؟

نقاش جوان شونه‌هاش رو بالا انداخت و همون‌طور که دکمه‌های بالایی پیرهن سفیدش رو باز می‌کرد لب زد:
-من همینم.

سهون خیره به بدنش با اخم پرسید:
-تنت چرا قرمزه؟

-وقتی لخت می‌خوابم پشه‌ها باهام معاشقه می‌کنن.

لحن جدی‌اش سهون رو به خنده انداخت و صدای خندیدنش، یکی از موردعلاقه‌های بکهیون بود. اگر هنوز توی رابطه بودن، قطعا الان می‌بوسیدش اما فقط به یک لبخند کوتاه اکتفا کرد.
-خب، از وقتی که به‌‌هم زدیم فرد موردعلاقه‌ت رو پیدا نکردی؟

-نه، هنوز پیداش نکردم و اینکه بک، تو همیشه فردموردعلاقه‌امی. امیدوارم متوجه باشی.

پسر با تمسخر سری تکون داد و بشقاب خالی‌اش رو توی سینک ظرفشویی رها کرد.
-ماشین ظرفشویی داری!

-می‌دونم. بذار همونجا باشه. حوصله‌م سر میره.

زیرلبی غر زد و به سمت سالن رفت. وسایل نقاشی‌اش رو از میزی که گوشه‌ی سالن بود، بیرون کشید و کف سرامیک ولو شد و به تذکر سهون مبنی بر سرما خوردنش توجهی نکرد.

مشتاق کشیدن بود. آدم‌های زیادی رو امروز دیده بود، اما در اصل فقط مشتاق کشیدن یک نفر بود.
با لبخند محوی روی صورتش، یکی از دفترهای نو و دست‌نخورده‌اش رو به همراه مدادهای طراحیِ مخصوصش برداشت.
سهون کنجکاو، چهارزانو کنارش نشست و پرسید:
-امشب می‌خوای کدوم بدبختی رو نقاشی کنی؟

-یه پسر جذاب. باموهای مشکی و چشم‌های درخشان.
سهون چونه‌اش رو به‌ نرمی گرفت و با اخم وادارش کرد به چشم‌هاش نگاه کنه. می‌خواست چیزی بگه یا بپرسه، اما حرفی به زبونش نمیومد.
-اخم‌ت واسه چیه؟

-نمی‌خوام خودتو توی چاه بندازی!

-بچه نیستم سهون. برای بار هزارم...
با کلافگی گفت و تلاش کرد تا تمرکزش رو به طراحی‌هاش بده. سهون مدام وانمود می‌کرد که نگرانه، اما خودش یکی از بزرگ‌ترین ضربه‌ها رو بهش زده بود.

با شنیدن صدای بسته شدن در اتاقش، با خستگی به سمت اتاق رفت. خسته بود، اما باید از دلش درمیاورد. سهون مدام بهش سر میزد و کنارش بود و به نوعی لایق این نبود که باهاش بدرفتاری بشه. اِکس عجیب و غریبش مدام نگرانش بود.

سهون به سقف خیره شده بود، درست مثل همیشه. چهره‌اش هنوز هم از نظرش جذاب بود و بکهیون هنوز هم میخواست ببوستش.
با لبخند محوی به سمتش رفت و کنارش دراز کشید. دستی به یقه‌ی پیرهنش کشید و زمزمه کرد:
-ببخشید هون، اگه ناراحتت می‌کنم دیگه پیشم نیا.

-چرت نگو بک. ما برای هم فرق داریم. هرچی هم که بشه، این رو یادت نره.
بکهیون هومی گفت و قبل از اینکه سرش رو به بازوی سهون تکیه بده، پیرهنش رو درآورد و طبق عادت روی زمین پرت کرد. می‌خواست یک امشب رو با بغل به خواب بره.
-هنوزم عجیبی.
سهون زمزمه کرد.

-چرا؟

-موقع سکس نمیذاری پیرهنت رو دربیارم اما موقع خواب خودت پرتش می‌کنی زمین. هیچ‌وقت هم دلیلش رو نفهمیدم. هرچی هست مطمئنم فانتزیت نیست.

بکهیون با خنده‌ی کوتاهی گفت: دیوونه‌م. ولم کن.

توضیحی برای این کارش نداشت، پس شاید دیوونه‌بودن، بهترین توجیه بود.
سهون لبخند غمناکی زد و موهاش رو بوسید، اما آخرین تصویر مقابل چشم‌های بکهیون قبل از به خواب رفتن، چانیول بود.

--------

بوی نیمرو و غذای گرم، به محض باز کردن چشم‌هاش، ریه‌هاش رو پر کرد. با لبخند به بدنش کش و قوسی داد و بعد از مسواک‌زدن و شستن دست و صورتش، به آشپزخونه رفت و طبق عادت گذشته‌ها، سهون رو از پشت بغل کرد و بوسه‌ای به شونه‌اش زد.
-مرسی هون.

-دارم ظرف چرک می‌کنم که تا هفته‌ی بعد حوصله‌ت سر نره.

بکهیون برای اون روز، مجبور نبود توی اتوبوس تست با مربای آلبالو بخوره. می‌تونست کنار سهون صبحانه‌ش رو بخوره و کمتر احساس تنهایی کنه.
بعد از خوردن صبحانه، سهون توی پارکینگ پرسید:
-برسونمت عزیزم؟

-با اتوبوس میرم هون. تو به کارت برس.
بکهیون قبل از بسته‌شدن در گفت و به سمت ایستگاه رفت. توی مسیر به این فکر می‌کرد که امشب تنهاست و می‌تونه به خونه برگرده و شمع‌های اون پسره، پارک رو روشن کنه.

-چانیول.
صدای بم‌اش توی سرش اکو شد. چانیول. چانیول. چانیول.

دیشب تا یک حدی طراحی‌اش رو پیش برده بود و این‌بار، برخلاف باقی وقت‌ها با لبخند وارد گالری شد تا به روزش برسه.

Lost my mind.Where stories live. Discover now