چپتر پنجاه، پایان...
دستهاش رو دورِ شکم پسرِ موطلایی حلقه کرد و بوسه ای روی شونه اش کاشت.
توی آیینه به خودشون خیره شدند.
به کت و شلوارهاشون و حلقه هایی که بکهیون براشون خریده بود.-" قبولم کردی." سهون کنارِ گوشش زمزمه کرد و لوهان لبخندِ شیرینی تحویلش داد.
-" ممنونم که معجزهی زندگیم شدی...هنوزم می گم...مطمئنی؟"
سهون اخمی کرد و رو به روش ایستاد:" چرا نباید مطمئن باشم؟"
-" چون ازت هفت هشت سال بزرگترم، چون بیماری دارم..چون گذشته ام زیادم قشنگ نیست.."
-" فقط همینا؟"
-" هوم؟" لوهان با تعجب پرسید.
-" فقط همینا رو می بینی؟ اینکه چقدر بالغی و کمک میکنی آدم بهتری باشم، اینکه با تجربه ای و نمیذاری زیادی اشتباه کنم، اینکه عاشقتم و دوستم داری رو نمی بینی؟ سن و سال چه اهمیتی داره؟ بیماری هم تمامِ هویتت نیست... چیزیه که باهاش زندگی می کنی..."
-" اینکه اینطوری می بینیم خیلی قشنگه... ولی خب، یکم صبر کنیم...شاید سالِ بعد رسمیش کنیم، باشه؟"
-" همینکه حلقه مونو دستت میکنی و به آینده مون امید داری برام کافیه." با مهربونی زمزمه کرد و بوسهی نرمی روی لبهاش کاشت.
-" حالا بریم؟"
لوهان سری تکون داد و با هم به حیاط رفتند.
برف تصمیم گرفته بود طبقِ روالِ همیشگی، به باریدن توی ورونا پایان بده و هوا فقط کمی سوز داشت.دستِ لوهان رو توی دستش فشرد و به سمتِ بکهیون رفتند که مشغولِ کلنجار رفتن با بندِ پیراهنِ بکهی بود.
-" آخه دخترم، من نمی تونم اینو پاپیون بزنم."با دیدنِ سهون نفسِ راحتی کشید:" هون ! بیا اینو براش پاپیون بزن."
لوهان خندید و بندِ پیراهنِ کفشدوزکیِ بکهی رو پاپیون زد:" خیلی زیبا شدی خانمِ رومانو."
بکهی لبخندِ شیرینی تحویلش داد:" دلم.. تنگ شده بود."
-" منم همینطور کوچولوی قشنگم."
بکهیون به سهون نیشخند زد:" به لوهان بگم چقدر استرسِ جوابِ منفی داشتی؟"
-" هی!"
لوهان نگاهی بهشون انداخت و بکهی رو بغل کرد:" من چجوری میتونم بهش جوابِ منفی بدم اخه."
-" اینطوری نگو پررو میشه." بک به حالتِ نصیحت گفت و با دیدنِ دیوید که به سمتشون میومد لبخند زد.
دیوید شونهی پسرش رو لمس کرد:" بالاخره داری سر و سامون میگیری، به لطفِ لوهان."
-" اینو نگید آقای رومانو، سهون خیلی خوبه، هم بابای خوبیه هم دوست پسرِ خوبی، همسرِ خوبی هم میشه."
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...