Chapter 43.

965 430 143
                                    

برای یادآوری حتما به چپترِ ۴۱ سر بزنید.

چپتر چهل و سوم.

با خالی شدنِ کلاس، نفسِ آسوده ای کشید و سراغِ موبایلش رفت.
همسرش چندباری تماس گرفته بود.
لبخندی زد و شماره‌اش رو گرفت. با اولین زنگ، صدای مهربونش توی گوشش پیچید:"امشب سالگردمونه...اگه گفتی چندمین سالگرد؟"

-"سالِ 1987 بود که به هم اعتراف کردیم...درست بعد از پایانِ تحصیلمون...مگه میشه یادم بره؟"

-"منتظرتم دیوید. زود بیا خونه. سالِ پیش هم درگیرِ دانشجوهات بودی و دیر اومدی."

-"چقدر خوب، با وجودِ اینکه پیر شدم هنوز منتظرمی."
وینستون با خنده تماس رو قطع کرد.

پس امشب سالگردشون بود...

دیوید با خودش تمامِ سالگردهای گذشته رو مرور کرد.
هربار یک کارِ مشخص انجام میداد، دور از چشمِ وینستون.

از دانشگاه خارج شد و با ماشینش به سمتِ جایی رفت که هم قلبش رو به درد میاورد و هم آرومش میکرد.
نگاهش رو به کلبه رو به روش داد.

گاهی وقت ها به این کلبه میومد و شب رو صبح میکرد درحالی که به همسرش میگفت توی دفترش در دانشگاه خوابش برده.

اگر به وینستون میگفت کجا میره، درکش میکرد اما اون روحیه حساسی داشت و نمیخواست بعد از اینهمه سال ناراحتش کنه.
نمیخواست بدونه که همسرش هنوز به عشقِ اولش فکر میکنه.

با ورود به کلبه نفسِ عمیقی کشید.
لباس های بکهیون رو با وسواس و نظم، گوشه ای آویزون کرده بود و کاغذ دیواریِ کلبه، روزنامه هایی با اسمِ اون بودند.

روی میز تحریرِ چوبی که اون هم متعلق به بکهیون بود، رمان ها و دفترچه هاش رو چیده بود و عکس هایی که اون شب توی مراسم ازدواج گرفته بودن رو قاب کرده بود.
تمامِ وسایلِ اتاقِ بکهیون، بدون هیچ کم و کاستی به اون کلبه منتقل شده بود.

پالتو و شال‌گردنش رو لبه صندلی انداخت و روی تخت دراز کشید.

میگرنِ زجرآورش اینجا کمی آروم میگرفت.
مسخره بود اما حس میکرد عطرِ بکهیون هنوزم روی این ملحفه هاست.

کلافه و بی قرار، دوباره از روی تخت بلند شد و به سمتِ میز رفت.

دستمالِ مرطوب رو از کیفش بیرون کشید و شروع به گردگیریِ کتاب ها کرد.
انگشتش رو روی اسمِ بکهیون می‌کشید و نگاهش هرلحظه غمگین تر میشد.

-"دردش غیرِ قابل تحمل بود بک، می‌خواستم بمیرم. توی همون جوونی می‌خواستم بمیرم، الان که پیر شدم! اما نمردم بکهیون...
اگه بشنوی چرا، طوری بهم می خندی که صدای خنده هات دوباره همه جا رو پر کنه و قلبِ من خودش رو به قفسه سینه ام بکوبه، خنده های لعنت شده ات که هیچوقت ذهنم رو رها نمیکنن... بهت بگم چرا بکهیون؟"

Lost my mind.Where stories live. Discover now