Chapter 29.

1.2K 495 656
                                    

[Sensitive content]

Song: one last goodbye-anathema

چپتر بیست و نهم.

صدای جیغِ زنانه و دردناکِ ایوا خونه رو پر کرده بود و خانم پارک هم که بی‌خیال ترین زن دنیا محسوب میشد، با نگرانی طول و عرضِ خونه رو طی می کرد.

چانیول سرش رو به دیوار تکیه داده بود و به درِ اتاق خیره بود.
انگار تمام رنگ های تیره ی دنیا به اون خونه و زندگی ش هجوم آورده بودن...

نفس هاش مثلِ یه ابرِ تیره، قفسه سینه ش رو هرلحظه سنگین تر و تاریک تر میکردن...
دست های عرق کرده ش رو مشت کرد و سعی کرد به صداهایی که میشنوه توجه نکنه!

یعنی بچه ش چه شکلی میشد؟
می تونست براش پدر خوبی باشه و ازش محافظت کنه؟
می تونست با کمکِ اون و بخاطرِ اون، همه چیز رو فراموش کنه؟
هرچی فکر میکرد، آمادگی ش رو نداشت.
اون خام و بی تجربه بود.
احساساتش رو نمی تونست تفکیک کنه، مخصوصا در چندوقتِ اخیر و حتی مطمئن نبود که دیگه خودش رو میشناسه یا نه...

یک بچه هم مسئولیت بزرگتری بود...
سوال بزرگتری توی ذهنش نقش بست،
اصلا چرا صدای گریه ش شنیده نمیشد؟

زنِ دیگه ای از اتاق بیرون اومد، با پارچه های خونی روی دستش.
وقتی بچه به دنیا میاد، خون هم به همراهش خارج میشه نه؟

نفسِ حبس شده ش، با جمله ی اون زن تبدیل به گیجی و بغض شد...
-"دخترتون رو از دست دادیم...."

خانمِ پارک روی مبل پرت شد و دستش رو روی سرش گذاشت.

دنیا دورِ سرِ چانیول می چرخید...
دختر...
همیشه با بکهیون میخواستن که یک دختر داشته باشن.
دختری با موهای طلایی و چشم های پف کرده که لباس های رنگی رنگی تنش کنن.
لرزشِ دستش رو نادیده گرفت و سعی کرد آروم باشه.

-"و ایوا؟" با بهت زمزمه کرد.
-"حالِ مساعدی نداره، از درد بیهوش شده اما زنده ست."

قلبِ چانیول تیرِ عمیقی کشید.
حقِ ایوا این نبود...
بچه ش...
بازم از وجودِ اون بود نه؟

مغزش برای راهِ فرار التماس می کرد.
جلوی در ایستاد و بعد از دیدنِ بدنِ عرق کرده و ضعیفِ ایوا، از خونه بیرون زد تا شاید سرمای برف کمی از دردش کم کنه.

دردی که باید بیشتر هم میشد چون لایقش بود!
هرچند طبقِ معمول باز هم به فکرِ دردِ خودش بود...
نه اون زن...

نه بچه ی بی گناهِ از بین رفته ای که یک انسان بود...
و نه بکهیون...

--------------------- -------------------- ----

سوم دسامبر.
هتل، خونه ی بکهیون، و تقریبا هربیمارستانی رو دنبالش گشت و درآخر متوجه شد که به ایتالیا برگشته.
شب ها نفس های سنگینِ ایوا کنارِ گوشش آزارش می داد و روزها، نمیتونست نگاه های پر از نفرت ش رو تحمل کنه.

Lost my mind.Where stories live. Discover now