Chapter 17.

1.3K 550 418
                                    

شرط ووت : 50

چپتر هفدهم.
شب های پاریس، باعث میشدن که بکهیون راحت‌تر بنویسه اما دیوارِ شیشه‌ای که سایه‌ی برجِ ایفل رو توی خونه‌اش انداخته بود، چیزی از دلتنگی‌اش برای چانیول کم نمی‌کرد.
ماهِ ژوئن داشت به پایانِ خودش می‌رسید. اولین ماهِ تابستان داشت تمام میشد اما هنوز چانیول رو ندیده بود. این چه معنایی داشت؟  به معنای اتمام رابطه‌شون بود؟
دستش رو روی قلبِ دردناکش کشید و درِ خونه‌اش رو قفل کرد. بارانِ آرامی شروع به باریدنِ گرفته بود و بکهیون آهِ عمیقی کشید.

تی شرتِ مشکی‌اش که براش خیلی گشاد شده بود رو مرتب کرد. به دوچرخه‌اش نگاهی انداخت، نمی‌خواست سوار بشه. دوچرخه‌ها اون رو یاد چانیول می‌انداختند. هرچند جدیدا همه‌چیز اون رو یاد دوست‌پسر موفرفری‌اش، با چال گونه‌ی شیرینش می‌انداخت.

قدم‌های سنگینش رو روی کف سنگ‌فرش‌ها می‌کشید تا خودش رو به کافه برسونه. می‌خواست پشت پنجره، داخل گرمای کافه بشینه و یک چیز گرم بنوشه. چرا توی تابستان باران می‌بارید تا غمگینش کنه؟

دستش رو روی دستگیره درِ ورودیِ کافه گذاشت که صدای بمی قلبش رو لرزوند. می‌ترسید سرش رو بالا بیاره و بفهمه که توهم زده. تلاش کرد تا دستگیره رو بپیچونه که دست مردونه‌ی آشنایی رو روی دستش دید. سرش رو بالا آورد و با ذوق لب زد:
-یول...

مردی که رو به روش ایستاده بود اصلا شبیهِ چانیول نبود. موهاش فر بود. قدش بلند بود. اما پوستش سفید بود و کک و مک های روی گونه‌اش، نشونه‌ی این بود که چانیول نیست...نیومده بود...
دیوید با بهت دستش رو کشید:
-بک...

چانیولش نیومده بود...

-آآآ دیوید...
بکهیون با بغض محوی زمزمه کرد و دیوید که متوجه‌اش شد، به ایتالیایی پرسید:
-بغلت کنم؟
و بکهیون توی بغلش مچاله شد.

-متاسفم، اون نیومد.

بکهیون اشک هاش رو روی شونه دیوید پاک کرد:
-اشکالی نداره. ببخشید اشتباهت گرفتم. انتظار نداشتم تو بیای.

از بغل دیوید خارج شد و گفت:
-بیا بریم به خونه‌ی من. توی مسیر برام تعریف کن چطور شد که اومدی.

-مگه نمی‌خواستی به این کافه بری؟

-نه راستش، از تنهایی نمی‌دونستم چیکار کنم.
بکهیون با لبخندِ تلخی گفت و دیوید هم دنبالش راه افتاد تا به خونه‌اش برن. بکهیون تمام مدت ساکت، سرش رو پایین انداخته بود.

-دلم برات تنگ شده بود بکهیون، برای همین اومدم تا ببینمت، به چانیول گفتم اما خب نتونست بیاد تا ببینتت، پدرت آدرست رو بهم داد و قراره با خودم برگردونمت ایتالیا، برای یه مدت کوتاه.

-هوم...خوبه! شاید باهات بیام.
بکهیون با لبخند سردی گفت و بعد قفل در خونه‌ی شیشه‌ایش رو باز کرد:

Lost my mind.Where stories live. Discover now