این چپتر رو حتما با آهنگِ بالا گوش بدید.
چپتر چهل و نهم، ۲.
ورونا، شهری که معروف به شهرِ عاشقها بود، اون شب برفی ترین شبِ ممکن در چندسالِ اخیر رو پشتِ سر میذاشت و جسم و روحِ پسرِ بیست و پنج ساله جادو شد.
پارک چانیول زمانی به خودش اومد که دیر شده بود.
اون قلبش رو به پسرِ ساکنِ عمارتِ کناری که یک روز با لباسهای خاکی و زانوهای زخمی ازش خواسته بود تا باهاش بازی کنه، باخته بود و حالا سرنوشت اون رو به تاریک ترین نقطه رسونده بود.
نقطه ای که دستهای لرزونش عکسِ روی میز رو برداشتند و به چهرهی دامادها خیره شد، روحش رو برای فهمیدنِ همه چیز تشنه تر شد و دقایقی بعد، همونطور که سرش از درد درحالِ انفجار بود، دفتر خاطراتِ بکهیون رو ورق میزد و از چشمهاش اشک می ریخت.-" هیونِ من.." زیرلب زمزمه کرد و بوسه ای روی عکسش کاشت.
کت شلواری که جسمِ لاغر و بیمارش رو کاملا کاور کرده بود و لبخندِ تلخش خونِ چانیول رو زهرآلود می کرد.-" هیونِ من..." به هق هق افتاد و حس می کرد علاوه بر قلبش، روحش هم درحالِ سوختنه.
تصویرِ پسرِ شادی که با شلوارکِ جینش پشتِ پنجره با خنده های درخشان منتظرش می موند، از ذهنش نمی رفت.
پسری که خنده ها و قلبش رو بهش بخشیده بود و چانیول با بی رحمی و حماقتِ تمام، همه چیز رو ازش گرفته بود.جسمِ آسیب دیده و بیمارش رو ضعیف تر کرده بود و باعث شده بود روحِ زخمیش از جهنم گذر کنه.
جهنمی که چانیول نباید اجازه میداد که بکهیون حتی اسمش رو بشنوه، چه برسه حسش کنه.-" پس اینو ازم مخفی می کردی؟ پس زمانی که منو دیدی و چشمهات اشکی شد بخاطر همین بود؟ چون همیشه بهت درد دادم؟"
-"حالتون خوبه آقا؟"
-"بله."
-"اما دارید گریه میکنید...جسارت نباشه."به یادِ موهای یخی رنگش در اولین روزِ ملاقاتشون خندهی تلخی کرد و قفسهی سینه اش رو فشرد.
-" ممنونم آقای پارک بابت شمعِ شفابخشتون."
-"چانیول."
-"چی؟"
-"چانیول صدام کنید."به یادِ دومین دفعهی ملاقاتشون، عکس رو توی مشتش فشرد:" کاش هیچوقت اسمم رو بهت نمی گفتم، وقتی شنیدیش حالت بهم نخورد؟"
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...