📌 [ PART EIGHTEEN ]

785 170 140
                                    

نگاهش رو به جونگ‌کوک‌ داد که ساکت روی کاناپه نشسته بود و خیره به چشمی که از شدت سرخی خون مردمکِ مشکی چشم‌هاش معلوم نبود اشکی روی گونش ریخت.


خراش های که به طرز دردناکی روی پیشونی و گونه‌های مرد بودند قلبش رو به درد می‌آورد.
میتونست تصور کنه که جونگ‌کوک‌ چه دردی رو می‌کشه.

نگاه تار از خونش رو به پای درون گچش داد و بعد چشم‌هاش رو سمت دست راستش چرخوند.

انگشت‌های خرد شده‌ی دستش داخل گچ بودند اما نمی‌تونست سنگینی گچ و باند رو احساس کنه.
انگار که اصلا از مچ دست راستش رو حس نمی‌کرد بهش حس سبکی رو القا میکرد.

با پایین رفتن تشک کاناپه و نشستن کامیلا کنارش نگاهش رو بالا آورد و به دختر دوخت.

طوری که انگار اتفاقی نیفتاده پرسید « چرا گریه میکنی؟ »

چشم‌هایی که می‌سوخت رو از زخم زیر چشم و چشمِ خونی جونگ‌کوک‌ گرفت و پایین انداخت.
نمی‌تونست نگاهش کنه و حتی با حرف جونگ‌کوک‌ بغضش سنگین تر شده بود.
نگاه کردن به جونگ‌کوکی که اونطور ضعیف و غمگین بود اما همچنان انکار میکرد قلبش رو به درد می‌آورد.

با صدایی که بر اثر بغض گرفته شده بود بدون اینکه به جونگ‌کوک‌ نگاه کنه پرسید « چیزی نیاز نداری؟ »

سرش رو به طرفین تکون داد که دختر دوباره پرسید « چشم .. چشمت درد نمیکنه؟ »

بازهم حرکت سرش رو تکرار کرد.
علاقه‌ای به صحبت کردن نداشت.
متنفر بود از اینکه اینقدر ضعیف و ناتوانه که یک ترسوی حروم‌زاده که حتی جرئت نشون دادن خودش رو نداره اینطور زمین گیرش کرده.

دکتر بهش گفته بود که خیلی خوش شانس بوده که شیشه داخل چشمش نترکیده وگرنه بیناییش رو از دست میداد اما این حالا چه فرقی به حالش میکرد؟
چشمی که از شدت خونی که اون رو در بر گرفته بود تار میدید چه کمکی میتونست بهش بکنه؟

نگاهش رو به ساعت روی میز داد و با لحن آرومی بعداز چند ساعت لب زد « باید بری ، دیروقته »

بینیش رو بالا کشید و سرش رو به طرفین تکون داد.

# « قرار نیست دیگه تنهات بزارم جونگ‌کوک‌! حتی اگه از خونت بیرونم کنی خودمو از پنجره بالا می‌کشم و میام داخل ! »

لبخند کمرنگی زد و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت.
چه بهتر.
از تنهایی متنفر بود.
حس میکرد زمانی که داخل اون عمارت کوفتی تنهاس کسی مدام گلو و قلبش رو همزمان فشار میده .
این هم یکی از دلایلی بود که ترجیح میداد تمام شبانه روز رو داخل ماشین ، جلوی عمارت کیم باشه اما بدون جیمین پاش رو داخل این عمارت نذاره .

با دیدن سکوت بینشون برای عوض کردن جو بلاخره چیزی رو گفت که مدت‌ها بود دلش میخواست با مرد در میان بذاره اما شرایط سخت آلفا بهش این اجازه رو نمی‌داد.

A NIGHT WITHOUT STAR'S Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu