📌 [ PART THIRTY TWO ]

867 177 83
                                    

پارت طولانی هستش پس کامنت یادتون نره خانوما❤️

***

رسیدن به اتاق مهمان با شتاب در اتاق رو باز کرد و بعداز وارد شدنش در رو محکم بهم کوبید.

با عصبانیت نفس نفس میزد و به موهاش چنگ می‌نداخت.

+ « اون عوضی چطور جرئت می‌کنه منُ تهدید کنههه »
و موهای دو رنگش رو با شدت کشید.

سمت تخت هجوم برد و چند مشت متوالی حاصل از خشم به تشک کوبید.
حس میکرد هر لحظه ممکنه از خشم و حرص منفجر بشه.

با برخورد چند ضربه به دنده‌ها و پوست نازک شکمش با یادآوری جنین داخل شکمش حرکت دستش متوقف شد و روی تخت نشست.

به منظور آروم شدن چند نفس عمیق کشید و بدنش رو شل کرد.
میتونست تیر کشیدن زیر شکمش رو احساس کنه.

خیلی دوست داشت سریعا پیش جونگ‌کوک‌ بره و بگه که رفیق عوضیش چه حرفایی رو بهش زده اما مطمئن بود که جونگ‌کوک‌ هم با تمسخر نگاهی بهش می‌نداخت و بعد خیلی ساده می‌گفت « درست میگه! »

از طرفی از این متنفر بود که تهیونگ دستش رو خونده بود.
درسته! حالا اون کسی بود که جونگ‌کوک‌ رو برای خودش میخواست! جونگ‌کوکی که بی قید و شرط بهش عشق بورزه و تمام مدت بهش اطمینان بده که مال اونه.
قبلا این جونگ‌کوک‌ رو داشت!
مردی که بدون منت و توقع دوسش داشت و برای راضی کردن و آوردن لبخند به روی لبش هرکاری میکرد اما خودش اون جونگ‌کوک‌ رو کشته بود!

آدم‌ها یک مشت احمقن که تا زمانی که چیزی رو از دست ندن قدر داشتنش رو نمی‌دونند.
تازه میفهمن که چه معجزه‌ای از دست دادن.
اشرف مخلوقات؟
انسان‌ها فقط یک عده حیوان پشیمون هستن.

از طرفی دیگه شاید دلیل اینکه رئیس یک باند مافیا بود میتونست منطقی باشه اما چرا خودشُ قایم میکرد و از توی سایه‌ها کار هارو مدیریت میکرد؟
ساده بود.
باعث می‌شد حس کنه که یک خداست!

خدا از جزر کشیدن مردم لذت می‌بره وقتی که یک جایی قایم شده و بعد چند لحظه‌ی خوب بهشون میده تا توهم اینُ بهشون بده که دنیا ارزش زندگی کردن داره.

حس خدا بودن بهش دست میداد وقتی میدید که چطور مردمک چشم آدما از ترس گشاد میشه و به هر ریسمانی برای نجات چنگ میندازن.
لذت میبرد وقتی دید دایی که خودش سبب لکنت زبونش بود چطور با دیدن برق تیزی چاقو جلوش به لکنت میوفته و برای زندگیش التماس می‌کنه.

همه‌ی اینها مطمئنش میکرد که آره! تمام این ریسک‌ها ارزشش رو داشت! ارزش اینکه توجه همه روی خودش باشه و برای نجات جونشون به پاش بیوفتن.

***

با حس کشیده شدن لب بالاش پلک‌هاش تکون خورد و کم کم از خواب بیدار شد.
هوشیار شده روی گرما‌ی لب و زبونی که لبش رو می‌مکید تمرکز کرد و بعد پلک‌هاش رو آروم از هم فاصله داد.

A NIGHT WITHOUT STAR'S Where stories live. Discover now