⏳Part1⌛

10.2K 841 311
                                    

(11فوریه2021 ونیز_ایتالیا)

با وجود ابری بودن آسمون بازهم میشد از اون بالا صدای شادی و پایکوبی مردمانی که برای تماشای کارناوال ماسک ها اومده بودن رو شنید. به راحتی میتونست حدس بزنه مقصد نهایی کجاست. میدان سنت مارک، مکانی که هرسال توی همین تاریخ کارناوال برگذار میشد.

برخورد اولین قطره بارون با گونه های تب دارش این خبر رو میداد که به زودی بارندگی آغاز میشه،
انگار آسمون هم با دیدنش غمگین شده و به حالش میگریست.

با تمام دردی که توی تک تک اندام هاش میپیچید، دستشو به کمرش رسوند و با برخورد سرانگشتای خونینش به بدنه سرد و فلزی برتای لاجوردیش لبخند نیمه جونی مهمون لب هاش شد.

ناله های ضعیفی از سمت چپ شنید و وقتی چشم چرخوند تا منبع صدارو پیدا کنه، نگاهش با جسم متحرکی که میون بدن های بی جون و آری از خون در حال تقلا بود تا خودش رو از دریا سرخ رنگ اطرافش نجات بده، تلاقی شد.

باید میذاشت زنده بمونه؟ نجات دادن شخصی که برای کشتن خودش پا به این جهنم گذاشته بود؟
قطعا اون آدم میدونست برای کشتن چه کسی اومده!

«کیم تهیونگ»...یا بهتره با لقبی که رعشه به تن تمامی دشمنانش می انداخت صداش کنیم...«دیاولو»

هنوز هم به خوبی به یاد داشت روزی که بزرگترین دشمنش، کسی که با افتخار وقتی اسمش سر زبون ها میچرخید سر بلند میکرد و میگفت:
_من بدنیا اومدم تا برنده باشم! «نیکولا»

{نیکولا به معنی برنده}

اما درست زمانی که خون لزج از میون لب هاش سر میخورد و پیرهن سبزشو به رنگ سرخ درمیاورد، با نفرت به چشمای تهیونگ خیره شد و با لحجه غلیظ ایتالیایی لب زد:

_تو یک شیطانی کیم تهیونگ! شیطانی که بالاخره یک روز در آتش جهنمی که به پا کرده خواهد سوخت!

اما اون آدم خبر نداشت که تهیونگ سال‌هاست توی آتیش جهنمی که کوچیکترین نقشی در ساختنش نداشت در حال سوختنه.

برتای لاجوردیشو بیرون کشید و با تمام ضعف هاش بدون کوچیکترین لرزشی در دستانش، جمجمه قاتلش رو هدف گرفت و...شلیک!

خون سرخش به سرعت با قطرات بارون ترکیب شد و مثل یک جوی باریک روی کفپوش پشت بام راه خودش رو به راه آب باز کرد.

دیدش هرلحظه بیشتر تار میشد و در آخر از میون هاله کدر رنگی که اطرافش رو به تصویری محو تبدیل کرده بود، سایه ی شخصی رو دید که در حال نزدیک شدن و صدا زدنشه.

_هی صدامو میشنویی؟!

«تمام این سال تنها برای رسیدن به یک جواب جنگیدم...اینکه سزاوار رنج هایی که میکشم هستم؟»

=
=

(11سپتامبر 1969 سئول_کره ی جنوبی)

با کنجکاوی از میون نرده های چوبی راه پله ها به خدمتکارانی که به این طرف و اون طرف میرفتن خیره شد. هیچ ایده ای نداشت که چخبره و این همه خوشحالی سر خدمتکار برای چیست!

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now