⏳Part43⌛️

2.7K 516 149
                                    

حدودا نیم ساعتی میشد که مقابل هم روی صندلی های کانتر نشسته بودن. دیگو روی صندلی می چرخید و به بهونه بند اومدن خونِ دماغش، با دستمال سوراخ دماغش رو پر کرده بود و از حرف زدن طفره می رفت. جونگوک هیستریک وار یک تای ابروش رو بالا برد و اسلحه رو بین انگشت اشاره‌اش چرخوند. کلافه بود و ذهنش پر شده بود از سوالاتی که حتی دیگه مطمئن نبود دیگو بتونه جوابی برای همشون داشته باشه.
دیگو دماغش رو بالا کشید و جونگوک کف دستش رو با عصبانیت به روی کانتر کوبید؛ پسر بزرگتر که انتظار چنین واکنشی رو نداشت از جا پرید و صورتش از درد جمع شد.

~آخ لبم!

عاجزانه گفت و انگشتش رو جایی نزدیک زخم لبش کشید.
_اگه همین الان دهنت رو باز نکنی و حرف نزنی، مشت بعدی رو جوری میکوبم تو دهنت که تا مدت ها قدرت تکلمت رو از دست بدی!

دیگو بزاقش رو صدا دار قورت داد و دستمال خونی رو از دماغش بیرون کشید. خونریزیش خیلی وقت بود که قطع شده بود اما برای وقت تلف کردن و حتی شده فکر راجع به اینکه چی باید بگه، ترجیح داد کمی نقش بازی کنه.
~اوه فکرکنم دیگه قطع شده، هه هه.

با خنده گفت و نگاه برزخی جونگوک موجب محو شدن لبخندش شد. گلوش رو صاف کرد و بار دیگه دماغش رو بالا کشید.
~خب، بپرس.

پسر کوچیکتر دستاش رو به سینه زد و پا روی پا انداخت؛ صندلی تکیه گاه داشت ولی بخاطر باریک بودن پایه صندلی خیلی اعتماد نکرد و فقط کمی از وزنش رو روی تکیه گاه انداخت.
سوالات زیادی برای پرسیدن داشت اما ترجیح داد از ساده ترین شروع کنه.
_من شب حادثه بهت زنگ زدم، قبل از اینکه بدزدنم، بخاطر ضربه‌ای که به سرم خورده بود توی ماشین بیهوش شدم ولی مطمئنم که شنیدم، تو جواب دادی، حتی اسمم رو صدا زدی.

دیگو بی حرف سر تکون داد و جونگوک اضافه کرد.
_چرا هیچ گزارشی ندادی؟ چرا به بابابزرگم هیچی نگفتی؟

~من...

میون حرفش پرید و سریع گفت:
_سعی نکن دروغ بگی! بهم راستش رو بگو تو خبر داشتی نه؟ نکنه نقشه دزدیدنم هم کار تو بوده؟

~نه جونگوک باور کن من...

و باز هم با قطع شدن جملش توسط جونگوک، لبش رو گزید و دستاش رو مشت کرد.
_میدونی من اون زمان چه حالی داشتم؟ تمام امیدم فقط به این بود که با تو تماس گرفتم، با خودم میگفتم دیگو حتما نگرانم شده، حتما دنبالم می گرده و با بابابزرگ میان تا‌ نجاتم بدن...

تلخ خندید و بی اهمیت به برق زدن چشماش و اشک هایی که از روی عصبانیت و ناراحتی حلقه زده بودن گفت:
_من همه‌ی امیدم فقط به اون تماس بود لعنتی میفهمی!؟ شب هایی که با ترس از اینکه یک نفر ممکنه توی اون‌ اتاق بی در و پیکر وقتی که خوابم یه بلایی سرم بیاره فقط با این امید که صبح بیدار میشم و تو و بابابزرگ کنارم هستین سرم رو روی بالش میذاشتم، دو ماه فاکی امیدوار بودم و حتی وقتی که به خونه برگشتم باز هم با خودم فکر میکردم که تو الان تو‌ چه حالی هستی؟ اصلا دنبالم گشتی؟ نکنه اتفاقی برات افتاده؟ شاید مشکلی پیش اومده که دنبالم نگشتی و بعدش بین پیام های تو و بابابزرگم چی میبینم؟

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now