⏳Part5⌛

3K 544 223
                                    

(١مارس٢۰۰٧)

پسر کوچولوی هشت ساله لب هاش شکل (او) شد و با هیجان گفت:

_منم میخوام یه عشق اینجوری رو تجربه کنم بابا بزرگ!

جونگ مین خندیدو موهای نرمشو نوازش کرد.

_میخوای عاشق بشی؟

به سرعت سر تکون دادو چتری های لختش روی پیشونیش پخش شدن.

_آره آره!

_پس باید زود بخوابی که زود بزرگ بشی و بتونی تجربش کنی

پسر کوچولوی هشت ساله با هیجان توی جایی که نشسته بود بالا و پایین پرید و پرسید:

_ولی من میخوام ادامشو بشنوم...بعدش چی؟...بعدش چیشد؟

جونگ مین خم شد و زیر بغلای پسر کوچولوی روی زمین رو گرفتو تو یه حرکت بغلش کرد.

_بعدش دیگه بمونه برای یه شبه دیگه فسقلی دیر وقته

کوچولوی توی بغلش خودشو به عقب خم کردو با ناراحتی نالید:

_نــــــه! ادامشو بگو بابابزرگ لطفا! هوم؟ هوم؟

با چشمای درشت و گردش که بی شباهت به خودش نبود خیره شدو سمت اتاقش رفت.

_نه جونگوکی اگه میخوای بزرگ بشی و قدت بلند بشه باید به موقع بخوابی

_حالا اگه یکم دیرتر بخوابم اونقدرم فرقی نمیکنه

جونگوک کوچولو با تخسی گفت و لبشو جمع کرد.
جونگ مین به صورت بانمکش و لبای صورتی رنگی که حالا کاملا غنچه شده بود و اخم محوی میون ابروهاش نشونده بود نگاه کرد، دستشو لای موهای ابریشمیش برد و نوازشش کرد، میدونست که جونگوک عاشق اینکاره و به سرعت با نوازش کردن موهاش خوابش میبره ولی جمله اخر جونگوک کمی ناراحتش کرد.

_مامان و بابا هیچوقت نیستن تا برام غصه بگن و هیچوقتم منو با خودشون جایی نمیبرن فقط جیهیون نونا رو میبرن و شماهم همش مجبورم میکنید زود بخوابم چون دلتون نمیخواد با سرو صدام اذیتتون کنم ولی باشه عیبی نداره میخوابم

با تن صدای مظلومانه ای که میدونست به خوبی احساسات پدربزرگ مهربونشو جریحه دار میکنه گفتو وقتی سرشو بالا گرفتو با چشمای درشت و براقش به چشمای جونگ مین خیره شد، تیر خلاصو برای به رحم آوردن دل پدربزرگش زد.

جونگ مین اهی کشیدو کنار جونگوک روی تخت نشست، ملحفه رو روی بدن کوچیک جونگوک کشید تا سرما نخوره و پیشونیشو بوسید.

_اینطور نیست عسلی من حاضرم کل روز کنارت بشینم و باهات وقت بگذرونم عزیزدلم

جونگوک به سرعت نشست و لبخندی زد که دندونای خرگوشیشو به خوبی نشون داد.

_واقعا؟!

جونگ مین دستاشو باز کرد و جونگوک کوچولو رو بین بازوهاش جا داد، بدن کوچیک جونگوک و عطر دلنشینش اونو یاده پسری مینداخت که با گذشت تمام این سال ها هنوزم دیوانه وار عاشقش بود و به امید روزی که دوباره میتونست دستای گرمشو میون دستاش بگیره و به چشمای آهوییش خیره بشه، نفس میکشید.

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now