شاید هرکسی این صحنه رو میدید فکر میکرد اونا دیوونه شدن، چون محض رضای خدا اون محافظ ها همگی اواسط دهه سی سالگیشون رو میگذروندن و دیگه بچه نبودن ولی حالا بخاطر پسر بیست سالهای که فقط حوصلش سررفته بود و غذا نمیخورد؛ داشتن قایم باشک بازی میکردن!
دوهوان خسته از شیوه ایستادن و شمردن اعداد صفر تا صد، هوف کشید و دیگه نشمرد. نمیدونست چقدر گذشته، احتمالا اونقدری زمان برای قایم شدن داشتن، چون دیگه هیچ صدایی نه از محافظ ها و نه حتی از مستخدمین به گوش میرسید.ساعد دست راستشو از روی چشماش برداشت و بعداز صاف ایستادن و چرخیدن، با سالن کاملا خالی مواجه شد. زیر لب صدای"چچ" مانندی ایجاد کرد و گفت:
=وضعیت مارو ببین، بخاطر غذا خوردن یه بچه چجوری بیست نفر آدم گنده درگیر شدن
درسته که اونا جونگوک رو دوست داشتن، ولی اگه انزو تأکید نکرده بود که حسابی توی نبودش مواظب جونگوک باشن عمرا به چنین کار مضحکی تن میدادن، اصلا اگه تهیونگ برمیگشت و با همچین صحنهای مواجه میشد بعدش قرار بود چه اتفاقی بیوفته؟
جدا از همهی این ها نمیفهمید چرا جونگوک اصرار کرده بود که همه باید توی بازی مشارکت کنن!
جونگوک از لای در اتاقی که اول راهرو قرار داشت، دوهوان رو زیر نظر گرفته بود و تنها منتظر دور شدن اون مرد عضلانی از راهروی ورودی بود. صدای اعتراض آمیز معدش از گرسنگی موجب خیز برداشتنش شد و به سرعت شکمش رو با هر دو دست گرفت. این بهترین موقعیتی بود که برای فرار داشت و اصلا دلش نمیخواست گرسنگی گند بزنه به همه چیز، پس ابروهاشو در هم کشید و زیرلب با شکمش حرف زد:
_هی لطفا دو دقیقه خفه شو تا از این خراب شده جیم بزنیم بعدش هرچی خواستی میریزم داخلت تا پر بشی، اوکی؟
وقتی مطمئن شد معدش آروم گرفته نگاه دیگهای به بیرون انداخت و دید که دوهوان به سمت راه پله پیچید. همزمان با دور شدن دوهوان، در رو آهسته باز کرد و با احتیاط یه قدم برداشت. اون اتاق نزدیکترین اتاق به در خروجی بود و جونگوک برای اینکه صدایی ایجاد نکنه پاورچین پاورچین قدم هاش رو یکی پس از دیگری برمیداشت. وسط راه دوهوان مکث کرد و جونگوک پشت ستون مخفی شد. قطعا بعداز اتفاقات توی ونیز و اسیر شدن توسط تهیونگ و همینطور سقوط آبشار، این لحظه میتونست استرسآور ترین لحظه زندگیش باشه. اوه البته اگه لحظهای که فرانکو توی حمام گیرش انداخته بود و بعد تهیونگ اسلحه رو به طرفش نمیگرفت رو جا نمیانداخت! خیلی خب بیایین منطقی باشیم دقیقا از همون زمانی که جونگوک برای اولین بار تهیونگ رو ملاقات کرده بود زندگیش حول محور سه چیز میچرخید؛ خطر، خطر و خطر. هرچند که این خطرها هرکدوم معنای متفاوتی برای جونگوک داشتن اما این واقعیت که پشت همهی اون ها فقط این کلمه نوربالا میزد نمیتونست چیزی رو تغییر بده.
YOU ARE READING
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...