⏳Part35⌛️

3.6K 492 471
                                    

چهره متعجب تهیونگ جای خودش رو به اخمی غلیظ داد و دستی به کمرش کشید. دوهوان که حضورش رو نابجا می دید خجالت زده سرش رو پایین انداخت و بعد از ادای احترام به تمامی حضار، با گفتن"من از حضورتون مرخص میشم"به سرعت سالن رو ترک کرد.

+جونگوک؟

پسر کوچیکتر که تازه فهمیده‌ بود چی گفته زمزمه وار به سوکجین التماس کرد تا کمکش کنه ولی اون نه تنها کاری نکرد بلکه به صندلی تکیه داد و خونسردانه شونه بالا انداخت و لبخونی کرد:
*به من چه؟

فحشی نثار سوکجین کرد و با تن صدایی گرفته جواب تهیونگ رو داد:
_بله؟

+همراهم بیا

بزاقش رو فرو برد و تا جایی که در توانش بود سعی داشت صداش نلرزه.

_چرا؟

+چرا؟!

سوالش رو تکرار کرد و جونگوک نگاه دیگه‌ ای به سوکجین انداخت و وقتی دید هیچ آبی از اون نامرد گرم نمیشه بلند شد و ایستاد. تهیونگ چرخید و راهی پله ها شد و جونگوک قبل از رفتن صدای سوکجین رو شنید.

*امیدوارم شام مراسمت خوشمزه باشه

و زد زیر خنده. لگدی به پای پسر بزرگتر زد و وقتی صدای آخش بلند شد راضی برای انزو که با نگاهی متاسف نظاره گر بود، چشمک زد و پشت سر تهیونگ به راه افتاد. به طبقه دوم که رسیدن تهیونگ پیچید و جلوی در اتاق خودش ایستاد و جونگوک تا باز شدن در به انواع و اقسام روش های شکنجه جنسی فکر کرد. اگه مجبورش می کرد با دردی که داشت بازم باهاش بخوابه چی؟ یا اصلا میبستش به تخت و با شلاق به باسنش ضربه می زد و ازش می خواست تا ده بشماره؟!

دستگیره چرخید و جونگوک بار دیگه بزاقش رو مضطربانه بلعید. تهیونگ حرفی نمی زد و همین جونگوک رو عصبی تر می‌کرد. با اون لباس های مخصوص و تپانچه ای که از کمربندش آویزون شده بود هیچ چیز مثبتی به ذهن پسر کوچیکتر نمی رسید.
وارد اتاق شدن و تهیونگ سمت سرویس رفت.

+لباست رو در بیار

چی؟! واقعا می خواست این مدلی تنبیهش کنه؟ فکر می کرد بعد از اتفاقات دیروز رابطه اشون بهتر شده! درسته انتظار اینکه بخوان رل بزنن و یه رابطه عاشقانه داشته باشن رو نداشت ولی خب فکر نمی کرد با اون حرف تهیونگ تا این اندازه عصبانی بشه که بخواد آسیبی بهش بزنه.

دست های لرزونش سمت لبه های لباسش رفت و با اینکه کمی ترسیده بود ولی ترجیح داد اون‌ مرد رو بیشتر از این عصبانی نکنه و لباس رو از تنش خارج کرد.

..
کمی بعد تهیونگ همراه با حوله نم دار از سرویس خارج شد و با دیدن جونگوک که غیراز باکسرش تمامی لباس هاش رو در آورده بود مکث کرد. تا جایی که به خاطر داشت فقط گفته بود لباسش رو در بیاره نه لباس هاش رو! نیشخندی روی لب هاش شکل گرفت و جلوتر رفت. اون کوچولوی کینکی به چی فکر کرده بود؟

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now