دست نوازشگرش لای موهای خیس و مواج تهیونگ لغزید و تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروند. گره ابروهای پرپشتش نشان از دردی که حتی توی خواب میکشید، بود. بار دیگه خم شد و اینبار لب هاش جایی نزدیک به زخم گلوله، روی پوست برهنه کمرش نشست. دمای بدنش بالا بود و پوست برهنهاش چسبندگی رد خون و عرقی رو داشت که با حوله نمدار تمیز شده بود.
شاید اگه هنوز همون جونگوک سابق بود این وضعیت براش منزجر کننده بود؛ اما الان، دیگه نه اون جونگوک سابق بود، نه شخص مقابلش کسی بود که بخواد حس انزجار بهش بده.پلکهاش روی هم قرارگرفت و بی حرکت لبهاش اون نقطه رو لمس میکرد. انگار فقط دلش میخواست با لبهاش گرمای تنش رو حس کنه. چیزی که بعد از تمام این اتفاقات بهش نیاز داشت.
عقب رفت و چونهاش رو لبه تخت، نزدیک به صورت تهیونگ گذاشت. سرش کج شد و مثل یه پاپی کوچولو، مظلومانه شاهد حرکت منظم رفت و برگشت قفسه سینه تهیونگ شد._تهیونگا، یادته اون شب داخل غار چی بهم گفتی؟ گفتی با بوسه هات دردهام رو از بین میبری.
یادآوری اون شب سرد برفی با وجود تمام اتفاقات ناگوارش، لبخند روی لبهاش نشوند. هنوز هم گرمای تن مردش و اولین بارشون رو به خوبی به یاد داشت. هنوز هم صدای بم تهیونگ و حرف های آرامش بخشش رو به خاطر میاورد. بوسههایی که روی زخمهاش می نشست و دردهاش رو کم میکرد.
_بعد از اون حرفت هروقت که درد داشتم میبوسیدیم و من زودی خوب میشدم.
خیلی زود هلال لبهاش به پایین خم شد و بغض کرد. گره ابروهای تهیونگ اذیتش میکرد، چرا نمی تونست دردش رو تسکین بده؟
به سختی بغضش رو قورت داد و موهای مواجش رو از جلوی پیشونی بلندش کنار زد. گونهاش بر اثر فشار روی تخت جمع شده بود و چهره اش رو مظلوم تر می کرد._پس چرا تو با بوسه های من خوب نمیشی؟ هوم؟ چرا هنوز هم اخم کردی؟ یعنی ممکنه دلیلش این باشه که دوستم نداری؟
خودش پرسید و خودش هم در واکنش به سوالش اخم کرد.
_هی، غلط می کنی دوستم نداشته باشی فهمیدی؟!قطعا اگه تهیونگ این حرف هارو میشنید با یه قیافه«داداش فازت چیه؟» نگاهش میکرد؛ یا شاید هم دلش برای بامزگیش ضعف میرفت. چون فقط جئون جونگوک بود که می تونست حتی حین زور گفتن باز هم بغل کردنی باشه.
...
در اتاق رو پشت سرش بست و وارد راهرو شد؛ گذر از راهروی باریک پوشیده از کف پوش چوبی، یادآور تمام خاطرات قبل از دوماه گذشته اش بود؛ جونگوک توی این خونه راه رفتن رو یاد گرفت، توی اینخونه اولین کلمه رو به زبون آورد و تمام این بیست و یک سال زندگیش در این خونه گذشته بود. درسته وقتی هجده سالش شد تصمیم گرفت جدا زندگب کنه؛ با وجود مخالفت های پدربزرگش اما بالاخره راضیش کرد تا یه خونه جداگونه برای خودش داشته باشه، با این حال بیشتر اوقات توی همین خونه میموند و روزهای تعطیل و آخر هفته هاش روکنار پدربزرگش میگذروند.
YOU ARE READING
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...