⏳Part48⌛️

2.7K 424 149
                                    

صدای خنده پسر‌کوچیک‌تر فضای ماشین رو در برگرفت و تهیونگ رو به سکوت واداشت. انتظار هرچیزی رو داشت غیر از خنده‌های سرخوشانه جونگ‌کوک. ماشین کنار جدول متوقف شد و جونگ‌کوک بعد از تکیه دادن آرنجش به فرمون، دستش رو زیر چونه‌اش قرار داد و به تهیونگ نگاه کرد.

خنده‌هاش از نوع عصبانیت بود؛ اما ظاهرش همچنان ظاهر پسرک سرخوشی بود که در جواب به تمام بدبختی‌های زندگیش، انگشت فاکش رو بالا می‌گرفت و بعد از گفتن:(فاک به همتون بابا، من باز هم کار خودم رو می‌کنم) به روند عادی زندگیش بر‌می‌گشت.
لبخند به لب زد و اغواگرانه، سوالی رو که تهیونگ مدت‌ها پیش توی وحشت‌زده‌ترین حالتش ازش پرسیده بود، به خودش برگردوند.
_ترسیدی عزیزم؟

مو به تن پسر بزرگ‌تر سیخ شد و بزاقش رو فرو برد. اعتراف می‌کرد از این جونگ‌کوک ترسیده، از پسری که این‌طور قلبش رو تصاحب کرده بود و حالا با زندگی خودش امتحانش می‌کرد ترسیده بود. زمانی رو به یاد آورد که جونگ‌کوک بهش گفته بود روزی می‌رسه که به بزرگ‌ترین ترس زندگیش تبدیل می‌شه؛ ولی اون جدی نگرفته بود!
سکوت پسر‌بزرگ‌تر هر لحظه مطمئن‌ترش می‌کرد و لبخندش عمیق‌تر شد.

کمربندش رو کمی کشید تا جا برای جلو رفتن داشته باشه و روی پسربزرگ‌تر خم شد. تهیونگ بی‌حرکت و در سکوت حرکاتش رو تماشا می‌کرد و با نشستن لب‌های گرم جونگ‌کوک روی لب‌هاش، چشم‌هاش رو بست.

به جای دل‌گرمی، ته‌ قلبش چیزی فرو ریخت و از تصور اینکه اگه یک روزی برسه که این گرما رو برای همیشه از دست بده...
لب‌هاش روی هم فشرده شد و دست جونگ‌کوک روی قلبش قرار گرفت.

صدای ضربان نامنظم قلبش و کوبیده شدن اون اندام تپنده رو به خوبی زیر انگشت‌هاش احساس کرد. لبش رو نرم بوسید و کمی عقب کشید. نگاهش بین لب‌ها و تیله‌های لرزون تهیونگ در رفت و آمد بود و زمزمه‌وار لب زد:
_پس ترسیدن شیطان بزرگ این شکلیه.

_شیطان؟

سرجای اولش برگشت و استارت زد.
_دیاولو، مگه این لقبی نیست که صدات می‌کنن؟

خیلی وقت بود که این لقب رو نشنیده بود، دقیقاً از وقتی که جونگ‌کوک وارد زندگیش شده بود.

پسرک با سکوتش خندید و ماشین حرکت کرد.
_نترس تهیونگی، این همه خودم رو به آب و آتیش نزدم که تا یکم بهم علاقمند شدی، بمیرم...
برگشت و به پسربزرگ‌تر چشمک زد.
_فعلاً قصد مردن ندارم.

و باز هم تظاهر، چیزی که جئون جونگ‌کوک بیست و یک ساله داخلش استاد شده بود!
جلوی درب خونه جونگ‌مین نگه‌داشت؛ ولی پیاده نشد. دلش تنهایی می‌خواست؛ اما تنهایی که تهیونگ رو کنارش داشته باشه.
ساعت از دوازده گذشته بود؛ ولی هیچکدوم قصد نداشتن از اون ماشین پیاده بشن و وقتی دست تهیونگ روی دست جونگ‌کوک نشست، اون نقاب آروم و بیخیال یک ترک کوچیک برداشت. به همدیگه نگاه نمی‌کردن و سرهای هردو پایین بود، با این‌حال دست همدیگه رو محکم گرفته بودن و رها نمی‌کردن.
دقیقه‌ها به آرومی می‌گذشت؛ ولی زمان برای اون دو نفر توی همین لحظه ثابت مونده بود.
_ممکنه چند روز همدیگه رو نبینیم.

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now