⏳Part31⌛️

3.1K 525 226
                                    

هاله های اشک روی چشماش، دیدش رو کم می کرد و درد زانوهاش، راه رفتن رو مشکل ساز کرده بود. از میون پرده اشکی که روی چشماش نقش بسته بود به شلوار خاک گرفته اش نگاه کرد و چندبار پلک زد تا واضح تر ببینه. خاک های انباشته روی زانوهای شلوارش رو تکاند و سرش رو بالا گرفت، تیله های مشکی رنگش با شعله های آتش رنگ گرفت و ترسیده از شعله های که غیر منتظره از میون لب های شعبده باز زبانه کشیده بود، قدمی به عقب برداشت و بازوش توسط شخصی به عقب کشیده شد!

قبل از اینکه حتی فرصت واکنش نشون دادن داشته باشه، داخل کوچه باریک و تاریکی، میون دیوار و مرد سیاه پوش مقابلش محاصره و لب‌ هاش با دستای مرد گرفته شد. چشمای خیسش روی ابرو های گره خورده و چشمای خشمگین تهیونگ ثابت موند و اونجا بود که دلیل اصلی اشکاش رو پیدا کرد.

از کی دلش برای اون چشما رفته بود و خودش خبر نداشت؟
بغضی که تا اون لحظه جلوی شکستنش رو گرفته بود، ذره ذره با ایجاد ترک های عمیقش بلاخره شکسته شد و اشکاش یکی پس از دیگری روی دست های گرم تهیونگ، چکید. ‌پسربزرگتر چیزی به زبون نمیاورد ولی هرچقدر هم که سکوت می کرد، بازهم چشماش حرف های نگفته اش رو ابراز می کردن. حرف هایی که شاید پسرک گریون اون لحظه قدرت فهمیدنشون رو نداشت.

انگشتای کشیده اش روی دست تهیونگ نشست و خس خس سینه اش بهش فهموند که نفس کشیدنش سخت شده. پس دستش رو عقب کشید و جونگوک بدون اهمیت به پس زده شدن یا حتی افکار اضافی، بی وقفه تن لرزونش رو میون بازوهای مردش جا داد!

و حالا اون سوال بزرگ توی ذهن تهیونگ نقش بست: اگه قصدش فرار بود پس چرا حالا اینجوری بغلش کرده بود؟

پسرک رو از آغوشش بیرون کشید و بی اهمیت به چشمای اشکی و چهره شبیه به علامت سوالش، دستش رو گرفت و به دنبال خودش برد.

کنار ماشین ایستاد و بدون رها کردن دست جونگوک، نگاهش روی بستنی های آب شده، کف پیاده رو ثابت موند. مکث کوتاهی کرد و بعد از باز کردن در ماشینی که از ترس و استرس زیاد حتی از یاد برده بود که قفلش کنه، جونگوک رو کشید و مجبورش کرد سوار بشه؛ با نشستن پسرک در رو محکم بست و دور زد و خودش هم پشت فرمون نشست.

بی حرف ماشین رو روشن کرد و مستقیم رو در پیش گرفت.
برای اولین بار پسر کوچیکتر در مقابل اون مرد خشمگین جرعت حرف زدن نداشت و بارها کلمه متاسفم رو توی ذهنش مرور کرد.
تهیونگ عصبانی بود، بدجوری هم عصبانی بود و این رو میتونست حتی از نحوه گرفتن فرمون میون حلقه انگشتایی که رو به سفیدی رفته بودن هم تشخیص بده و لب هایی که میون دندون های ردیفش فشرده میشدن.

بلاخره لب های به خون نشسته اش رو رها کرد و بعد از اون سکوت طولانی که برای هردوی اون مثل چند سال گذشته بود، گفت:

+بهت گفتم جایی هست که بخوای بری، چیزی هست که بخوای بخوری؟ چیزی نگفتی، سکوت کردی...

پسرکوچیکتر سرش رو پایین انداخت و تهیونگ تلخ خندید، پاش رو روی پدال فشرد و سرعت ماشین از حد مجاز خارج شد.

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now