انگشتای بلندش روی بازوهای عضلانی تهیونگ کشیده شد و در تلاش بود تا وزن سنگینشو کنار بزنه؛ ولی بدنش نه تنها یاری نمیکرد بلکه با لذت به بوسه های خیس پسر بزرگتر واکنش نشون میداد. پلک های سنگینش روی هم فشرده شد و گاز ریزی از زبون تهیونگ که سرکشانه داخل دهنش میچرخید گرفت.
طبق محاسباتش این باید پسربزرگترو متوقف میکرد نه اینکه حالا بدون رها کردن لبهاش تلاش کنه تا لباس های خیس جونگوک رو از تنش خارج کنه!
معترضانه نالید و نوک انگشتاش رو به بازوهای تهیونگ فشرد. حال با تمام سخت بودنش تهیونگ لبای بوسیدنی پسرکش رو رها کرد و زمزمه وار لب زد:
+لباسات خیسه اگه درشون نیارم ممکنه بدتر بشی
دلش میخواست بگه:(لباسای خودتم خیسه نابغه، نکنه قراره مثل انسان های نخستین برگ بپیچیم دورمون؟) ولی به سکوت اکتفا کرد و با جمع شدن لبها و ابروهاش نارضایتی خودشو اعلام کرد.
تهیونگ پالتوی جونگوک رو به راحتی از تنش خارج کرد و پلیورش رو تا روی سینه هاش بالا کشید، مکث کرد و خیره به تیله های لرزون جونگوک منتظر موند.
_چ-چی-ه؟
+دستاتو ببر بالا
_چرا؟
به سختی در تلاش بود تا خونسردیشو حفظ کنه و چیزی به پسر مقابلش که حالا کاملا خودش رو به خنگ بودن زده نگه، پس نفسشو آه مانند بیرون فرستاد و گفت:
+که بتونم پلیورتو در بیارم
جونگوک بعداز یه مکث کوتاه دستاشو بالای سرش گرفت و نگاهشو با خجالت پایین داد و باعث تعجب پسر بزرگتر شد! الان باید باور میکرد پسرک پر رو و حاضر جوابش خجالت کشیده و سکوت کرده بود؟!
بی حرف پلیور رو در آورد و گوشهای گذاشت، دستاش سمت شلوارش رفت و جونگوک لب پایینشو گزید. فقط چندثانیه طول کشید تا کاملا برهنهاش کنه و پالتوی بلند خودش رو که تنها لباس خشکی بود که داشتن زیر بدن لرزون و سرد جونگوک قرار بده. دست برد و دونه به دونه لباس های خودش رو هم از تنش خارج کرد، میدید که پسر کوچیکتر چطور زیر چشمی داره با نگاهاش درسته قورتش میده ولی تنها به پوزخند محوی اکتفا کرد و مزاحم دید زدن اون موجود دوست داشتنی نشد.
دستاشو دو طرف بازوهای جونگوک ستون قرار داد و روی بدنش خیمه زد. به قدری بهم نزدیک بودن که میتونستن به راحتی حرارت کم بدنهای همو احساس کنن ولی افکارشون به قدری باهم فاصله داشت که گویا یکی به شمال سفر کرده بود و دیگری به جنوب.
مردمک های تهیونگ روی دستای خودش و جونگوک ثابت موند و توجهش جلب تضاد رنگی پوستاشون شد. بدن شیری رنگ زیرش در کنار پوست عسلی خودش، چطور تا به حال به این تضاد زیبا توجه نکرده بود؟ شیر و عسل، اگه در هم حل میشدن چه اتفاقی میوفتاد؟ قطعا ترکیب جالبی میشد، نه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/285062318-288-k451275.jpg)
YOU ARE READING
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...