_ته...
+بسه! ساکت شو!
لباشو روی هم فشرد و محکمتر اسلحه رو نگهداشت، اسلحهای که توی دستاش سنگینی میکرد و برای اولین بار باعث لرزش دستاش شد...کیم تهیونگ کسی که اسلحه جزئی از وجودش شده بود حالا برای اولین بار توی ٣٠سال زندگیش اسلحه توی دستاش میلرزید و نمیتونست شلیک کنه. چه حس غریبی!
لحن صدای جونگوک ملتمسانه و آروم بود ولی تن صداش بغض عجیبی داشت. ناامیدی؟ ترس؟ نمیدونست اسمشو چی باید میذاشت، اون پسر طعم آزادی رو نچشیده قرار بود به آغوش مرگ بره اونم توسط کسی که بارها از خطر نجاتش داده بود، اسم این حسو چی میتونست بذاره؟
دلش میخواست بپرسه:(پس بهای آزادیم این بود، مردن؟)ولی تنها چیزی که تونست به زبون بیاره همون صدا زدن مظلومانه بود. دروغ بود اگه میگفت حسش نکرده، چرا یه بوهایی برده بود، اون احمق نبود میدونست تهیونگ الکی بیرون نیاوردتش ولی نمیخواست قبول کنه. نمیخواست باورکنه که چشم عسلیش میتونه تبدیل به قاتلش بشه!
دستاشو باز کرد و به آرومی خودشو به پسر بزرگتر رسوند. تهیونگ هنوز هم لجبازانه چشماشو روی هم فشار میداد و به قدری لباشو گاز گرفته بود که خون از میون دندونای سفید رنگش جاری شده و روی لب هاش خشک شده بود.
دستای سرد جونگوک روی گونههاش قرار گرفت و موجی از سرما رو به گونههای رنگ گرفتش منتقل کرد. اون داشت باهاش چیکار میکرد؟
_بابابزرگم میگفت وقتی توی جنگ تیر میخورد خیلی درد میکشید به قدری که گاهی شب ها از درد زیاد خواب به چشماش نمیومد ولی، وقتی معشوقش اونو میبوسد دیگه هیچ دردی احساس نمیکرد
خودشم نمیدونست چرا داره اینارو به اون میگه. تهیونگ نه معشوقش بود نه کسی که بتونه اسم عاشقو روش بذاره ولی دلش میخواست نقش تکسین دهنده درداشو داشته باشه.
_م-می-شه وقتی داری انجامش میدی ببوسیم؟...آ-آخه من یکم تاب تحمل دردم پایینه!
اون ازش میخواست مثل معشوقه پدربزرگش ببوستش؟
یکی از دستاشو از روی گونش برداشت و به آرومی سمت اسلحه توی دستای تهیونگ برد. گرمی دستای تهیونگ مثل شعله های آتیش روی برف، سردی دستاشو از بین میبرد و گرمش میکرد.
سکوت تهیونگ رو پای رضایتش گذاشت و روی لبهاش زمزمه کرد:
_این میشه اولین و آخرین بوسمون
اسلحه رو سمت قلبش نشونه گرفت و لبهاش چفت لبهای گوشتی تهیونگ شد. مزه گس خون همراه شد با شوری اشک هایی که نمیدونست متعلق به خودشه یا برج سنگی مقابلش.
دلش میخواست حداقل کوچیکترین حرکتی از جانب تهیونگ رخ بده ولی با فشاری که به سینش واردشد و عقب رفتن تهیونگ همون یک ذره امیدی که ته دلش نقش بسته بود از بین رفت و فرو ریخت.
آره اون کوچیکترین حرکتی نکرد و در آخرم به عقب هولش داده بود ولی فقط خوده تهیونگ میدونست که دلکندن از اون لبها چقدر کار دشواری میتونست باشه. قطعا اگه حالا عقب نمیکشید دیگه نمیتونست ادامه بده.
YOU ARE READING
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...