⏳Part21⌛

3.5K 570 164
                                    

(فلش بک سال ٢٩ آپریل ١٩٧۵)

یک هفته‌ای از برگشتنش می‌گذشت، یک هفته‌ای که هرروزش اندازه یک سال گذشت. توی این یک هفته جونگ‌مین هفت سال پیرتر شده بود، پسرک ٢٩ساله‌ای که ۵ سال از عمرشو در اسارت گذرونده بود توی این یک هفته جوری شکسته شده بود که این ۵ سال اسارت حتی از پس یک روزش هم نتونسته بود بربیاد.

میگن امید تنها چیزیه که آدم رو سر پا نگه‌میداره، درست میگفتن! چون...جونگ‌مین پسرک عاشق و دلخسته ما تمام سختی‌های اسارت و دوری از وطنش رو تنها به امید دیدن دوباره‌ی عسلیش تحمل کرده بود. پسر چشم آهویی که با زیبایی دلفریب و رفتارهای معصومانش قلب خلبان جوان رو به قلروی خودش تبدیل کرده بود.

اون قطعا قدرتمندترین حاکمی بود که میتونست به قلبش حکمرانی کنه چون، با گذشت این همه سال هنوز هم هیچکس قادر به تصرف قلمروش نشده بود!

آره سخت بود خیلی سخت ولی اینکه بدونی یک نفر یک جایی گوشه‌ی این زمین خاکی، هرچقدر دور و دست نیافتی ولی هنوزهم منتظره برگشتنته، میتونه بزرگترین انگیزه برای ادامه دادن باشه. انگیزه‌ای که حالا جئون جونگ مین ٢٩ساله با فهمیدن حقیقت کاملا از دستش داده بود.

به چشمای خودش دید که چطور عمارتی که زمانی شکوه و عظمتش زبان زد خاص و عام بود، حال تنها مخروبه‌ای بیش نبود. ولی چطور باور می‌کرد که آهوی عسلیش هم به همراه اون عمارت به خاکستر تبدیل شده باشه!

خنده‌ی تلخش مهمان لب‌های ظریفش شد و طبق عادت جدیدی که توی همین یک هفته پیدا کرده بود نزدیک‌های غروب از مسیر دریاچه به طرف خونه برمی‌گشت. [هرچند اسم اون مسافرخونه نقلی رو نمیتونست خونه بذاره] آجومای مسافرخونه لطف کرده بود و اتاق خالی زیرشیرونی رو به جونگ‌مین داده بود ولی، میدونست که باید به زودی از اونجا بره. جونگ‌مین پسر باهوش و توانایی بودی، میتونست به راحتی کار گیر بیاره، شاید برمی‌گشت به ارتش شایدهم تا زمانی که عسلیش رو پیدا کنه کاری توی بازار پیدامیکرد تا بتونه اوقاتش رو بگذرونه.

به جای برگشتن از مسیر بازار ترجیح داد مسیر طولانی تر و خلوت تر رو انتخاب کنه، شاید اینجوری زمان دیرتر می‌گذشت و دیرتر به اون اتاقک کوچیک و دلگیر برمی‌گشت. مکانی که تبدیل به مرورگر تمام خاطرات تلخ و دوریش از معشوق دوست داشتنیش شده بود.

دستاشو داخل جیب های بزرگ شلوار خاکستری رنگش برد و سر به زیر قدم های آهسته و استوراش رو یکی پس از دیگری برداشت‌. میون راه با خودش فکرکرد:(شاید باید از مسیر بازار میومدم، یعنی آجوما چیزی احتیاج نداشت؟) اما طولی نکشید که شنیدن صدای فریادهای بلند مردی همراه با گریه های دخترانه توجه جونگ‌مین رو جلب کرد.

داخل کوچه خلوت و تاریک، مردی عصبانی دخترک گریانی رو از خونه بیرون می‌انداخت و فریاد های بلندش تا اون سر کوچه میرفت.

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now