⏳Part30⌛️

3.2K 519 271
                                    

دست جونگوک رو گرفت و کمکش کرد تا از تونل بیرون بیاد و جونگوک تمام مدت با خودش فکرمیکرد که چرا تهیونگ خواسته این مدلی همدیگه رو ملاقات کنن.

اینجا چخبر بود؟

میدونست که سوال های زیادی توی ذهن پسر کوچیکتر نقش بسته اما فعلا تنها چیزی که میخواست رسیدن به‌ ماشین و روشن کردن بخاری بود، چون اون‌ بیرون هوا بدجوری سرد بود و دست‌های پسرکوچیکتر حتی از هوا هم سردتر بودن. با رسیدن به ماشین به سرعت پسر کوچیکترو به صندلی شاگرد هدایت کرد و خودش هم پشت فرمون نشست. بی معطلی بخاری رو روشن و پره های بخاری رو به سمت پسر کوچیکتر متمایل کرد.

+مگه دوهوان نگفت لباس گرم بپوشی؟ اینا چیه؟ چرا دستات انقدر سرده؟

_هاه؟

تنها صدایی که از میون لب‌های باریکش خارج شد همین یک کلمه‌ بود و تهیونگ خم شد و از صندلی عقب کلاه اضافه رو‌برداشت و روی سر جونگوک گذاشت. پسر کوچیکتر اینبار با لب های باز مونده چندبار پلک زد و موهایی که بخاطر قرار گرفتن کلاه روی چشماش اومده بودن رو پشت گوشاش برد.

تهیونگ آهی کشید و بعد از استارت زدن گفت:

+اگه نمیخوای همینجا دوباره ببوسمت بهتره که این قیافه رو به خودت نگیری و کمربندتو ببندی

اون الان چی گفت؟ بوسیدن دوباره‌ اش؟ چرا که نه!

ماشین حرکت کرد و جونگوک ناگهانی گفت:

_یعنی اگه قیافه خنگ به خودم بگیرم بازم میبوسیم؟

+چی!

ماشین پیچید و جونگوک توی صورت پسر بزرگتر اومد.

_گفتی این قیافه رو به‌ خودم بگیرم میبوسیم

مقابل چشمای بهت زده تهیونگی که سعی داشت تمرکزش به جاده باشه گفت و تهیونگ ناباورانه خندید.

+تو‌ خجالت سرت نمیشه؟

_خجالت؟ ما همو بوسیدیم و حتی از اونکارا کردیم تازه تو هم‌ خیلی خوشت اومد برای چی باید خجالت بکشیم؟

بدون اینکه عقب بکشه توی صورتش گفت و تهیونگ برای اینکه بتونه جاده رو ببینه دستش رو روی صورت جونگوک گذاشت و هولش داد سر جای اولش. با خنده پرسید:

+از اونکارا؟ ببینم تو‌ چندسالته که حتی اسمشو نمیدونی؟

_بیست و یک سالمه بابابزرگ

تهیونگ ناگهان پاشو روی ترمز گذاشت و جونگوک تقریبا با کله تو شیشه رفت و برگشت.

_آخ!

چطور فراموش کرده بود اون فقط بیست و‌یک سالشه؟

+چرا کمربندتو نبستی؟!

با عصبانیت ناشی از نگرانی برای پسری که پیشونیش رو با هر دو دست گرفته بود غرید و سر خم کرد تا ببینه حالش چطوره.

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now