توی ماشین در حاليکه یه پاش رو روی پای دیگهاش تکون میداد، ساعدش رو به دسته در تکیه داده و لبش رو لمس میکرد. بدون اینکه گذر زمان رو احساس کنه تمام مدت تنها به پسری فکر میکرد که شباهتی بی حد و اندازه با چهره مرد رویاهاش داشت، پسری که درست مثل یه نقاشی زنده مقابلش پلک میزد و گهگاهی با نشون دادن علائم حیاتی بهش میفهموند که واقعیست.
=رئیس کیم، رئیس؟
هاجین میون افکار پریشونش بلاخره واکنش نشون داد و با چرخیدن نگاهش و دیدن فضای آشنای عمارت خودش، فهمید که ساعتهاست غرق افکارش درمورد پسری به اسم یوکی شده. شاید اگه اون پسر ژاپنی نبود شک میکرد که همون شخصی باشه که انتظارش رو میکشید اما، تا جایی که به یاد داشت اون شخصی که به دنبالش میگشت ژاپنی نبود، نمیتونست ژاپنی باشه نه تا زمانی که پدرش کرهای بود!
پوست نازک لبش رو از داخل به دندون گرفت و با چهرهای که افکار پریشونش رو کاملا بروز میداد گفت:
*میخوام مشخصات یک نفر رو برام پیدا کنی
شخصی که روی صندلی شاگرد و کنار راننده نشسته بود سربرگردوند و پرسید:
=چه کسی؟
*دایاموند یوکی، ببین این شخص کیه و از چه خانوادهایه
=هرچی شما بگید
شخص بدون کوچکترین سوالی اطاعت کرد و هاجین بازهم به حرف اومد.
*و نامجون، به محض اینکه برگشت بگید به اتاقم بیاد
=اطاعت میشه
=
بعداز عوض کردن لباس های خیسش و خشک کردن موهاش، با دست های باز شده به کمر روی تخت افتاد و به سقف اتاق خیره شد.
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و به زندگی این روزاش فکر کرد. خسته کننده بود، زندگی توی اون عمارت شلوغ و پر از دردسر زیادی خسته کننده و آزار دهنده بود اما عجیب بود اگه میگفت که یک جورایی بهش عادت کرده؟ انگار که از همون اول روند زندگیش همینجوری پیش میرفت، خوردن، خوابیدن، منتظر یه دردسر جدید موندن و در کنارش گاهی سرو کله زدن با کیم تهیونگ، مردی که زمانی فقط حکم یه چهره رویایی توی خواب هاش رو داشت ولی حالا نه تنها واقعی ترین شخص زندگیش جلوه میکرد بلکه همه چیز جوری بنظر میرسید که انگار در اصل این تهیونگ بود که واقعیه و زندگی قبل از اون تنها خوابی کوتاه بود که با بیدار شدنش به پایان رسیده بود.
حالا که بهش فکر میکرد اون حتی به سختی به یاد میآورد که قبل از اومدن تهیونگ چه کارهایی انجام میداده و چطور وقتش رو میگذرونده.
اصلا چرا داشت توی هر جملهای که از ذهنش میگذشت چندین بار به اسم تهیونگ فکر میکرد؟ تهیونگ چه جایگاهی برای اون پیدا کرده بود؟ مگه قصدش فقط این نبود تا با استفاده از احساسات شکارچیش و عاشق کردنش از اون تله بزرگ فرار کنه؟ پس چرا حالا احساس میکرد که نه تنها به آزادی نزدیک نشده بلکه فقط با تقلای بیشتر طناب های این تله رو دور خودش محکمتر کرده!
![](https://img.wattpad.com/cover/285062318-288-k451275.jpg)
STAI LEGGENDO
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...