پسرکوچیکتر نه تنها پلک نمیزد بلکه چندثانیه ای شده بود که نفس کشیدنم از یاد برده بود، تهیونگ کلافه از منتظر موندن و واکنش های غیرعادی پسرک نفسشو فوت کرد و جونگوک با برخورد همون نفس های گرم بلاخره یادش اومد که برای زنده موندن نیاز به اکسیژن داره!
+باید دوباره یه اسلحه بذارم رو پیشونیت تا زبونت کار کنه؟
پسرکوچیکتر بی حرف دستشو بالا آورد و روی گونهی تهیونگ گذاشت و دید که پسر بزرگتر بدون هیچ مخالفتی سرجای خودش ایستاده، شاید بنظر میرسید که از اون لمس خوشش اومده ولی در واقع تهیونگ تنها منتظر بود تا هدف گروگانش رو از این رفتارهای عجیب و غریب بفهمه که با جواب غیرمنتظره پسرکوچیکتر فقط گیج تر شد.
_تو رویا نیستی!
ابروهای پرپشتش جمع شد و جونگوک تونست چهره دیگهای از اون صورت رویایی رو به چشم ببینه، این اولین باری بود که پسر رویاییش اخم میکرد و جونگوک قسم میخورد که اون صورت میتونست توی هر حالتی پرستیدنی باشه.
+چی؟
تهیونگ پرسید و پسر کوچیکتر ناباورانه لبخند زد و بدون اینکه دستشو برداره گفت:
_خدای من حس میکنم دارم دیوونه میشم! باید دست از نقاشی کشیدن بردارم؟...یا شاید باید چندروز بیخوابی بکشم تا درست بشه؟...نه اون موقع ممکنه دیگه هیچوقت نبینمت!
چرا هیچی از حرفاش نمیفهمید؟ این اولین باری بود که گروگانش انقدر عجیب غریب رفتار میکرد. احتمالا نباید وحشتزده میشد و انکار یا حداقل اعتراف میکرد تا نجات پیداکنه؟
"نکنه ضربهای که به سرش خورده خیلی شدید بوده؟...لعنت بهشون گفتم صحیح و سالم بیارنش!"
این فکری بود که بعداز حرفای جونگوک از ذهن تهیونگ گذشت، بنظر میرسید که گروگانش بدجوری توی تصادف آسیب دیده، چون این حرکات اصلا عادی نبودن!
+نمیخوای جواب بدی؟ اون نقاشی هارو چجوری کشیدی؟ صورت منو کجا دیدی؟!
تهیونگ عصبی پرسید و جونگوک خیلی غیرمنتظره جواب داد:
_توی خواب؟...نه درواقع میشه گفت رویا بود
+چی؟
این دومین بار توی اون لحظه بود که همچین سوالی میپرسید و وقتی لب های پسرک به لبخند دعوت شد، به این باور رسید که اون پسر قطعا یا دیوونس یا هنوز عقلش سرجاش نیومده و داره هذیون میگه. با دست آزادش بین ابروهاشو ماساژ دادو گفت:
+فکرمیکنم الان شرایط حرف زدنو نداری، یکم استراحت کن بعدا ادامه میدیم...
سرجونگوک به سمتی کج شد و با لحن خاص و صدای گیراش پرسید:
_چرا؟...فکرمیکنی دیوونم؟
تهیونگ خواست حرف بزنه که در بدون هیچ اطلاعی باز شد و قامت بلند و کشیده سوکجین توی چهارچوب ظاهر شد. قطعا حالتی که اون دوتا داخلش قرارگرفته بودن شبیه هرچیزی بود غیراز یه گروگان و گروگانگیرش.
![](https://img.wattpad.com/cover/285062318-288-k451275.jpg)
YOU ARE READING
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...