_جونگوک...جونگوک آروم باش
پسرک عصبانی لباشو روی هم فشرد و همراه با مشت کردن دستاش غرید:
_برو کنار دیگو وگرنه حرصمو سر تو خالی میکنم!
_هی ببین میدونم عصبانی، حق داری، روزها برای اون نقاشی ها زحمت کشیدی و الان حس میکنی تمام زحماتت به باد رفته ولی...
نذاشت حرفشو تموم کنه و بلندتر فریاد زد:
_ولی چی هان؟ ولی چی؟ هیچکس غیراز تو خبر نداشت که من نقاشی هارو کجا نگهمیدارم اونا چجوری باخبر شدن؟!
دیگو شکه پلک زد و جونگوک به سرعت پشیمون شد، درسته عصبانی بود و حرفا و رفتاراش دست خودش نبودن ولی نباید با دیگو اینجوری صحبت میکرد.
_هی، من... من متاسفم دیگو من...
_حرفت اصلا درست نبود جونگوک
شقیقه هاشو ماساژ داد و نفسشو با کلافگی فوت کرد:
_دیگو من متاسفم اصلا نمیفهمم چی دارم میگم
دیگو سرشو پایین انداخت، بهش حق میداد که عصبانی باشه، خب یجورایی حق با اون بود!
_بنظرم بهتره یه مدت تنها باشی اینجوری فقط آدمای اطرافتو ناراحت میکنی
پسرک سر تکون داد و با صدای تحلیل رفته و لحن شرمندهای گفت:
_حق باتوعه، واقعا عصبیم
بازوهاش اسیر انگشتای کشیده دیگو شد و صورت زیبای پسر دورگه مقابل چشمای گرد جونگوک قرارگرفت.
_من به بقیه میگم که میخوای استراحت کنی، برو ویلای من اونجا همه چیزو واست مهیا میکنم
_دیگو من نمیتونم بابابزرگم...
قرارگرفتن انگشت اشارش روی لب های پسر کوچیکتر، اونو ساکت کرد و جواب داد:
_ششش فقط کاری که میگمو بکن گوک، آقای جئون با من
پسرکوچیکتر دستشو پس زد و بعداز پاک کردن لبش درحالیکه از حرکت پسر بزرگتر چندشش شده بود با لحن بامزهای گفت:
_این چندش بازیا چیه؟ نقش دوست پسرمو بازی نکن، در ضمن یادت رفته بابابزرگ وقتی زخمامو دید چه واکنشی نشون داد؟
مگه میشد یادش بره؟ اون روز جونگ مین با دیدن جونگوک رسما به سیم آخر زده بودو اگه جلوشو نمیگرفتن حتما به ایتالیا میرفت تا دست و پای اشخاصی که به نوهی عزیزش آسیب زده بودن رو بشکنه. هرچند که اونا حتی حقیقتو نگفتن و با گفتن دروغ بزرگی مثل دزد بهشون حمله کرده تا وسایلشونو بدزده جونگ مینو گول زدن.
_بابابزرگت یکم زیادی دوست نداره؟
جونگوک شونه بالا انداخت و بیخیالانه جواب داد:
![](https://img.wattpad.com/cover/285062318-288-k451275.jpg)
YOU ARE READING
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...