⏳Part45⌛️

3.2K 505 148
                                    

هاجین؟
فقط شنیدن اسم نحسش کافی بود تا پلک راستش عصبی بپره و لباس جونگوک، میون انگشت‌هاش مشت بشه.
+اون عوضی باز چه غلطی کرده؟

غرش بلندش چیزی نبود که جونگوک تو‌ی اون لحظه بخواد به گوش پدربزرگش برسه. شونه‌های پسربزرگتر رو لمس کرد و فشار کمی به شونه‌هاش وارد کرد. لحن آرومش مثل یک آرام‌بخش، اعصاب پسربزرگتر رو آروم‌ می‌کرد و جونگوک از این حقیقت بی‌خبر نبود؛ پس عمداً با لحنی آروم و ته‌خنده ملایمی توی تن صداش گفت:
_غلط‌ های زیادی، زیادتر و قدیمی‌تر از اون‌ چه که فکرش رو می‌کردم!

متوجه منظورش نمی‌شد؛ درواقع هیچی از حرف‌هاش نمی‌فهمید و این نفهمیدن روی اعصابش رژه می‌رفت.
+فکرش رو می‌کردی؟

_می‌کردیم؟

مردد پرسید و اضافه کرد:
_نمی‌دونم، ته؟ می‌تونی کمکم کنی با یک نفر ملاقات داشته باشم؟

+کی؟

کمی فکر کرد و با یادآوری حرف های دیگو، گفت:
_شخصی به اسم کیم نامجون.
...

انزو پایین پله‌ها ایستاده بود و کنجکاوانه گوش‌های تیز شده‌اش رو به کار‌ انداخته بود. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید و دکترجوان به طرز عجیبی کنجکاو بود بفهمه چرا اون دو نفر با اون عجله به اتاق رفته بودن.
با فکر به اینکه، داره شبیه سوکجین رفتار می‌کنه، سرش رو به طرفین تکان داد و زیرلب به خودش تشر زد:
~تو چته پسر؟ از کی تاحالا فضول زندگی دیگران شدی؟

جونگ‌مین با لبخندی محو نگاه‌ش می‌کرد و دوهوان سری به نشانه تأسف تکان داد. صدای باز شدن در و سپس قدم‌های تهیونگ و جونگوک به گوش رسید، انزو به سرعت برگشت و خودش رو روی مبل انداخت و با تظاهر به اینکه تمام مدت روی مبل نشسته، پا روی پا انداخت.
جونگ‌مین خندید و تهیونگ که متوجه انزو شده بود؛ حین پایین اومدن از پله ها گفت:
+سوکجین نیست تو داری جای خالیش رو‌ پر می‌کنی؟

~کی؟ من؟

دکترجوان خودش رو به اون راه زد و نتیجه‌اش چشم‌ غره تهیونگ شد. همراه با جونگوک وارد سالن شدن؛ اما پسر کوچیکتر ترجیح داد پیش پدربزرگش بایسته و تهیونگ به خواسته‌اش احترام گذاشت.
+خودت رو نزن به اون راه.

انزو پشت چشمی نازک کرد و تهیونگ کنارش نشست. اسم سوکجین اومد و تهیونگ بالاخره یادش افتاد که راجع به سوکجین بپرسه. اون‌ها قبل از درگیری از هم جدا شده بودن و تا جایی که به یاد داشت، سوکجین همراه نامجون بود. نامجون دشمن اون‌ها محسوب می‌شد؛ اما همگی نسبت به احساسات عمیق اون برای سوکجین آگاه بودن. اون مرد هرچقدر هم عوضی به‌نظر می‌رسید؛ باز هم نمی‌تونست آسیبی به سوکجین بزنه.
+با سوکجین تماس گرفتی؟

~پیام دادم.

+و...؟

~جواب نداد.

انزو بیخیال شونه بالا انداخت و خم شد تا از روی میز یکی از کلوچه های گردویی رو برداره؛ جونگ‌مین قبل از اومدن جونگوک، اون‌ها رو روی میز گذاشته بود و گفته بود هرچقدر دلشون بخواد می‌تونن بخورن.
گاز بزرگی به کلوچه گردویی زد و با پخش شدن مزه شیرین کلوچه داخل دهنش، پلک هاش روی هوم قرار گرفت.
~اوم، خوشمزه‌س! ممنونم بابابزرگ!

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now