⏳Part49⌛️

2.6K 400 101
                                    

چند بار پلک زد و گیج و متعجب از چیزی که شنیده بود، پتو رو کنار زد و روی هر دوتا پاهاش ایستاد. به خاطر فعالیت کم این روز‌هاش و ساعت‌های زیادی که توی تخت و در حالت دراز کشیده می‌گذروند، سرش گیج رفت و چند ثانیه مکث کرد تا سرگیجه‌اش برطرف بشه.
به سرعت خودش رو به پنجره اتاق رسوند و پرده رو کمی کنار زد تا بتونه کوچه رو ببینه. پنجره اتاق جونگ‌کوک به حیاط جلویی خونه دید داشت و می‌تونست هر کسی که وارد یا از خونه خارج می‌شد رو ببینه.

چیزی نگذشت که قامت جونگ‌مین رو شال و کلاه پوشیده داخل حیاط دید که از خونه خارج شد و قبل از رفتن، با محافظ‌های داخل کوچه گفت‌و‌گو کرد.

چیزی بهشون داد و با دست به اتاق جونگ‌کوک اشاره کرد و محافظ‌ها برگشتن و به پنجره اتاق نگاه کردن، جونگ‌کوک به سرعت مخفی شد تا دیده نشه و جوری که فقط با یک چشم و از گوشه می‌تونست بیرون رو ببینه، به رفتن جونگ‌مین نگاه کرد.
ابروهاش رفته‌رفته جمع می‌شد و جمله‌ی پدر بزرگش، بارها در ذهنش تکرار شد. با اینکه جونگ‌مین اون رو بزرگ کرده بود؛ اما هیچوقت از کلمه پدر یا بابا استفاده نکرده بود، حتی به خاطر می‌آورد که یک‌بار زمان بچگی، وقتی به جونگ‌مین گفته بود بابا، اون عجیب رفتار کرد و در نهایت ازش خواست که دیگه هیچوقت به پدر بزرگش بابا نگه.

نمی‌فهمید ایرادش چیه، اون انقدر که به جونگ‌مین وابسته بود و احساس پدری بهش داشت به پدر واقعیش چنین حسی نداشت!
اصلاً اون مرد، پدر واقعیش، جونگ‌کوک رو به خاطر داشت؟
توی این مدت ذره‌ای نگرانش شده بود؟
زنگ زده بود تا حالش رو بپرسه؟
اصلاً متوجه شده بود که جونگ‌کوک گم شده؟!

سرش درد می‌کرد و جایی نزدیک به شقیقه‌اش تیر می‌کشید. کف دستش رو روی شقیقه‌اش فشار داد و از اتاقش بیرون رفت.
خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود و تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای قدم‌های منظم جونگ‌کوک روی کف پوش بود.
خودش رو به آشپزخونه رسوند و داخل کابینت‌ها به دنبال قرص سردرد گشت؛ اما داخل هیچکدوم از کابینت‌ها بسته‌ی قرص سردرد یا آرام‌بخش که بتونه برای چند ساعت بخوابونتش، پیدا نکرد.

کابینت آخر رو کلافه باز کرد و وقتی باز هم بسته‌های قرص رو ندید، با عصبانیت در کابینت رو بست و روی زمین نشست.
سردردش هر لحظه شدت می‌گرفت و افکار مزاحم به این سردرد قدرت بیشتری می‌بخشیدن.
اتفاقاتی که توی این مدت رخ داده بود، حرف‌های دیگو و نامجون، سکوت جونگ‌مین و در نهایت جوری که خودش رو خطاب کرده بود.

پلک‌هاش روی هم فشرده شد و با هر دو دست شقیقه‌هاش رو ماساژ داد.
از شدت درد دلش می‌خواست سرش رو به دیوار بکوبه تا شاید کمی از دردش کمتر بشه؛ هر چند که این‌ کار نه تنها کمکی بهش نمی‌کرد بلکه موجب بروز دردهای بدتری می‌شد.

صدای زنگ تلفن خونه توجه‌اش رو جلب کرد و سرش رو بالا گرفت. برای ایستادن از کابینت کمک گرفت و خودش رو بالا کشید. تلفن خونه پشت سر هم زنگ می‌خورد و برای رهایی از دست اون صدای سرسام آور به سرعت به طرف میز تلفن رفت و تلفن رو برداشت.
شماره از خارج از کشور بود و جونگ‌کوک به خوبی می‌دونست که اون شماره برای کجاست و چه کسی تماس گرفته.

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now