⏳Part23⌛

3.6K 552 189
                                    

خورشید طلوع کرده بود ولی تهیونگ همچنان با چشمای باز و به خون نشسته درحالیکه یه دستش زیر سر خودش و دست دیگش دور پسر برهنه توی بغلش بود، به چشمای بستش نگاه می‌کرد. زمان زیادی گذشته بود و احساس می‌کرد دستش خواب رفته ولی برای اینکه جونگوک بیدار نشه توی همون حالت ثابت موند. یک ساعت؟ دوساعت؟ شایدم بیشتر، درست از همون زمانی که پسرک موطلایی از خستگی بین بازوهاش به خواب رفت تصمیم گرفت حرکتی نکنه تا بیدار نشه. به قدر کافی شب گذشته اذیت شده بود، حداقل چند ساعتی رو در آرامش استراحت می‌کرد.

جونگوک توی خواب کمی تکون خورد و با لب‌هاش صدای ملچ ملوچ درآورد، بدنش دیگه اونقدرا سرد نبود و حتی روی گونه هاش کمی رنگ گرفته بود. با یادآوری نفس نفس زدن ها و ناله های از سر لذتش، لبش رو از داخل گزید و به لباس هایی که روی قطعه سنگ بزرگ نزدیک بهشون پهن کرده بود؛ خیره شد.

چیشد که کارشون به اینجا رسید؟ اون قرار بود برای خلاص شدن از شر احساسات سمیش قبل از اینکه تبدیل به نقطه ضعفی برای نابودی خودش بشه، منبعش رو نابود کنه؛ نه اینکه برای گرم کردن و نجات دادنش باهاش عشقبازی کنه!

پسر کوچیکتر عطسه کرد و محکمتر درآغوش کشیدش. لحظه‌ای از واکنش آنی خودش شکه شد و در دلش آه کشید. برخورد نفس های گرمش با سینه برهنش کمترین موردی بود که میتونست اون لحظه بهش توجه کنه. موهای نم دارش رو نوازش کرد و زیرلب زمزمه وار گفت:

+باید باهات چیکار کنم؟

صدای پاس کردن سگ های نگهبان و بعد، افرادی که از دور دست ها شنیده می‌شد باعث تیز شدن گوش‌هاش و نیم خیز نشستنش شد. جونگوک رو که حالا توی خواب غلت میزد تکون داد و با هوم آرومی که از میون لب های بستش خارج شد، گفت:

+جونگوک

پسرک، تنها زیرلب غرولند کرد و مثل بچه گربه تو خودش جمع شد.

+جونگوک!

میون ابروهاش خط باریکی افتاد و به هر زحمتی بود لای پلک های سنگین شدش رو کمی باز کرد، تصویر سایه مانند تهیونگ در حالیکه هاله‌ای از نور پشتش رو احاطه کرده بود، توی چند قدمیش قرار داشت و غیراز شنیدن صداش و یه سایه تاریک چیزی از صورتش نمی‌دید.

+صدامو میشنویی؟

خسته و خواب آلود سرتکون داد و بازهم چشماشو بست. سرفه های کوتاهش خبر از مریض شدنش میداد و این اصلا خبر خوش‌آیندی نبود. بار دیگه از لای پلکاش نگاه کرد و اینبار تهیونگ در حال تکاندن لباس های خیسش بود و هرکدوم رو که میتکاند به تنش می‌کرد. سرما باعث لرزش خفیفش شد و پالتوی زیرشو بیشتر دور خودش پیچید. با پشت دست چشماشو مالید و خمیازه کشید. هنوز اونقدری هوشیار نشده بود که اتفاقات شب گذشته رو به یاد بیاره پس، بی خبر از اینکه قراره با نشستن روی زمین چه دردی توی بدنش بپیچه، نیم خیز شد و بعد، این مسیح بود که همراه با صلیبش جلوی چشماش ظهور کرد!

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now