⏳Part38⌛️

2.9K 512 372
                                    

دست به سینه با چهره ای عبوس روی صندلی شاگرد نشسته بود و هرلحظه اخمش غلیظ تر میشد. کاملا میشد نارضایتی رو در چهر‌ه اش دید اما فقط خودش خبر داشت که تا چه اندازه برای بودن کنار اون مرد دلتنگ بود. پلک هاش روی هم قرار گرفت و با حسرت و یک دم عمیق، عطری که هنوز هم بعد از گذشت سال ها عوض نشده بود و وارد ریه هاش کرد.

درسته. عطرش عوض نشده بود اما اون آدمی که کنارش نشسته بود و بی اهمیت به نارضایتی و افکار سوکجین، ماشین رو میروند؛ زمین تا آسمون با نامجونِ اون فرق داشت.

# چرا به جای کشیدن نفس های عمیق فقط باهام حرف نمیزنی؟ عطرم رو بیشتر از خودم دوست داری؟

بالاخره اون سکوت طولانی از جانب نامجون شکسته شده بود، اما آیا سوکجین هم میلی به ادامه دادن مکالمه داشت؟

حتی حاضر نبود تا به صورتش نگاه کنه و با چرخوندن سرش و زل زدن به جاده تاریک، به درختانی چشم دوخت که با سرعت از کنارشون می گذشتن و تنها مثل تصاویری محو و تاریک در حال گذر بودن.
نامجون آهی کشید و دست برد تا ضبط رو روشن کنه، یک موسیقی ملایم می تونست اون سکوت خفقان آور رو کمی هم که شده قابل تحمل کنه.

*شاید چون عطرت تنها چیزیه که تغییر نکرده؟

دست نامجون قبل از لمس دکمه لمسیِ ضبط متوقف شد و چندثانیه کوتاه مکث کرد و بعد با یادآوری اینکه پشت فرمون بود و امکان تصادف توی اون تاریکی هم بیشتر بود دوباره حواسش رو به جاده داد.

شاید حق با سوکجین بود. اون تغییر کرده بود اما این تغییرات چیزی نبود که بابتش پشیمون یا ناراحت باشه. تنها حسی که داشت حسرت و دلتنگی بود. حسرت زندگی که می تونست درکنار محبوبش داشته باشه و دلتنگی برای روزهای خوشی که چه ناجوانمردانه از دست داده بود. زندگی اون ها یه بازی بود، یه بازی ناعادلانه که به دست های خالقی سنگدل چون هاجین ساخته و هدایت می شد.

# شاید هم چون زدن این عطر تنها چیزیه که براش قدرت تصمیم گیری دارم.

زمزمه وار گفت ولی سوکجین شنید. شنید و پوزخندی محو روی لب های برجسته اش نشست. برگشت و با وجود حس دلتنگی که مثل خوره به جونش افتاده بود، پرسید:
*از کی تاحالا انقدر ضعیف شدی؟

# از وقتی نقطه ضعف پیدا کردم. "از وقتی نقطه ضعفم شدی. از وقتی هاجین متوجه این نقطه ضعف شد!"

جمله دوم و سوم رو توی ذهنش جواب داد و‌عاجزانه به سوکجینی که بی حس نگاهش می کرد خیره شد.

صداش چاشنی طعنه داشت و نامجون ماشین رو به کنار جاده هدایت کرد. آخرین چیزی که می خواست تصادف کردن قبل از بخشیده شدن توسط سوکجین بود.

هرچند که می دونست این حق رو نداره. اون در حق محبوبش بد کرده بود. قلبش رو شکسته بود. ترکش کرده بود. اما مگه دل این بی صاحاب حرف حالیش می شد!
جوابش تنها خنده‌ای بی صدا بود و برگشتن صورت سوکجین به سمت جاده.

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now