⏳Part46⌛️

2.4K 367 36
                                    

آدرسی که انزو داده بود، آدرس یک بستنی فروشی بود و با پیاده شدنش، هر سه نفر رفتنش رو دنبال کردن.
انزو بستنی می‌خواست؟ اون که تازه یک عالمه کلوچه خورده بود!
حدوداً یک ربع بعد، انزو همراه با یک سینی مکعب شکل از جنس مقواِ کارتنی که حاوی لیوان‌های بستنی بود، برگشت و روی صندلی شاگرد نشست. لیوان‌های بستنی رو بین افراد داخل ماشین پخش کرد و لیوانی که اسکوپ های بیشتر و تنوع بالاتری داشت رو به جونگ‌کوک داد.

_بگیر حسود کوچولو، بخور تا جون بیشتری برای غر زدن داشته باشی.

تهیونگ نگاهی به بستنی های رنگارنگ داخل لیوان انداخت و کوتاه خندید. انزو هرچقدر هم شیطنت می‌کرد بازهم قلب مهربونش اجازه نمی‌داد دیگران رو از خودش برنجونه.

_دفعه بعد که خواستی از دلش دربیاری، بستنی وانیلی بخر.

بدون نگاه کردن به انزو گفت و جونگ‌کوک هیجان‌زده به پسر بزرگ‌تر نزدیک‌تر شد. چیز آنقدر مهمی نبود؛ اما همینکه تهیونگ یادش مونده بود جونگ‌کوک طعم وانیل رو دوست داره، پسرک رو ذوق‌زده می‌کرد.
_یادت مونده؟

ذوق جونگ‌کوک برای تهیونگ هم شیرین بود و نیمچه خنده ریزی کنج لب‌هاش نشست.
بستنی تهیونگ شکلاتی بود و بستنی انزو موزی و نسکافه‌ای، تنها کسی که بین اسکوپ‌هاش طعم وانیل داشت دوهوان بود و انزو با قاشق یکی از اسکوپ‌های وانیلی دوهوان رو برداشت و داخل ظرف جونگ‌کوک گذاشت.
محافظ بیچاره که هنوز حتی یک قاشق هم نخورده بود، بی‌حرف به دو اسکوپ باقی مونده‌اش نگاه کرد و در سکوت پلک زد.
_به هرحال که دوهوان به عنوان یک محافظ باید رژیم غذاییش رو حفظ کنه؛ پس دوتا اسکوپ زیاد هم هست.

بدون پرسیدن نظر محافظ، از جانب خودش تصمیم‌گیری کرد و با خیال راحت به صندلی تکیه داد.
جونگ‌کوک و تهیونگ هردو زیر چشمی به واکنش مظلومانه دوهوان خندیدن و در اخر جونگ‌کوک دوتا از اسکوپ‌هاش رو به دوهوان داد!

_نامی!

پسرکِ خنده‌رو، هیجان‌زده پله‌ها رو یکی در میون با پرش‌های کوتاه گذروند و همزمان با قرار گرفتن کف کفش‌هاش روی کف‌پوش، خودش رو به آغوش معشوق سپرد.
نامجون دو قدم به عقب برداشت و کمر پسرک رو محکم گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه. دو هفته دوری چیزی نبود که فقط با یک بغل ساده بشه رفع دلتنگی کرد. چونه پسرک رو بین انگشت شست و اشاره‌اش نگه‌ ‌داشت و مردمک‌های سیاه رنگش روی تک تک اجزای صورتش چرخید.
لب‌های قلوه‌ای، بینی نچندان کوچیک اما خوش‌فرم، چشم‌های کشیده و ابروهایی که میون چتری‌های خرمایی رنگش گم شده بودن.
دلش می‌خواست به تعداد روزها و ساعاتی که از پسرک مو خرمایی دور بود، به جبرانش روزها و ساعاتش رو بدون حتی یک دقیقه هدر دادن در کنارش بگذرونه. این بیشترین زمانی بود که اون دو پرنده عاشق از هم جدا مونده بودن و به خودشون قول دادن که هیچوقت دوباره این جدایی طولانی مدت اتفاق نیفته؛ قافل از اینکه یک روزی می‌رسید که این دو هفته تبدیل به کوتاه‌ترین زمان جداییشون می‌شد!

Diavolo(Switch) Where stories live. Discover now