⏳Part34⌛️

4K 532 514
                                    

~بکشش

نگاه وحشتزده تهیونگ شانزده ساله روی مردی که بیرحمانه دستور کشتن توله سگ دوست داشتنیش رو داده بود چرخید.

+پدر!

~فقط دو دقیقه بهت وقت میدم و بعد نه تنها اون موجود پر سروصدای اعصاب خوردن کن رو جلوی چشمات تیکه تیکه‌ میکنم، بلکه یه تنبیه خوبم برای پسری که دستور پدرش رو نادیده گرفته در نظر میگیرم...

در آرامش دود غلیظ رو فوت کرد و نیم خیز شد.

~تو که دلت نمیخواد برادرت باز هم تاوان سرکشی های تورو بده؟

اون آدم...هنوز فراموش نکرده بود که چطور از نقطه ضعف هیونگش برای تنبیه شدنش استفاده کرده بود و اون رو با تمام ترسی که از فضاهای بسته و تنگ داشت، یه نصفه روز توی اتاقکی به اندازه یک قوطی کبریت زندانی کرد. قطعا اگه نامجون پنهانی نجاتش نداده بود برادر عزیزش بر اثر خفگی جونش رو از دست میداد! و این حتی یک ذره هم برای اون مرد بی رحم اهمیت نداشت.
بزاقش رو به سختی بلعید و به توله سگ بامزه ای که با ذوق براش دم تکون میداد و‌ زبونش از پوزه اش آویزون شده بود چشم دوخت. اشک هاش راه خودشون رو تا مرز پلک هاش باز کرده بودن و با لجبازی اجازه سرازیر شدن میخواستن، ولی گریه نه تنها مشکلی رو حل نمی کرد بلکه تنها اون مرد بی رحم‌ رو خشمگین تر می کرد. بدنه فلزی اسلحه رو میون انگشتای باریکش فشرد و لبش رو از داخل گزید.
هاجین بی حوصله عقربه های ساعت رو با دست نشون داد و چشماش رو داخل کاسه چرخوند.

~فقط سی ثانیه تهیونگ، زمان زود...

و بعد، قبل از به پایان رسیدن جمله اش، صدای شلیک گلوله باغ پهناور و بی انتهای عمارت رو در برگرفت، پرندگانی که اطراف باغ برای خوردن حشرات ریز و درشت و‌ حتی دانه هایی که تهیونگ پنهانی برای اون ها ریخته بود؛ با صدای شلیک گلوله همگی به پرواز دراومدن و دست سنگین شده اون پسر کنار بدنش افتاد و برگشت. حتی جرعت نداشت چشم باز کنه تا بدن بی جون کوچولوش رو ببینه.

~بهش نگاه کن

+نه

~بهش نگاه کن تهیونگ!

+گفتم نه!

~کیم تهیونگ!

فریاد بلند اون مرد رعشه به تن پسر نوجوان انداخت و بر خلاف میلش چرخید، اما به جای دیدن توله سگش، بدن غرق در خون پسرش بود که روی زمین افتاده و چشمای بازش هرلحظه تیره تر میشدن!

+جونگوک!!!

نفس حبس شدش با بازشدن چشمای سرخش آزاد شد و برای بلعیدن اکسیژنی که بنظر میرسید زمان طولانی از وارد شدن به ریه هاش گذشته، لب های خشک شدش رو باز کرد.
سعی داشت بلند بشه اما سنگینی سری که روی بازوش قرار داشت و بدن جمع شده پسر کوچیکتر توی بغلش، توجهش رو جلب و جون دوباره ای بهش بخشید. بدن پسرش رو توی خواب به‌ خودش فشرد و روی موهای طلاییش رو بوسید. بعد از مطمئن شدن از نفس کشیدن و چهره آرومش، به آرومی دستش رو از زیر سرش برداشت و ملحفه رو تا روی گردنش بالا کشید.

Diavolo(Switch) Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum