دستهای جونگمین روی در خشک شد و مات و مبهوت پلک زد. داشت خواب میدید نه؟
اون پسری که با سر و وضع آشفته همراه دو مرد غریبه مقابلش ایستاده بود؛ جونگوک خودش بود! پسر کوچولوی خودش!
جونگوک تن سنگین شده و بیجون تهیونگ رو بالا کشید تا تعادل بیشتری روی نگهداشتنش داشته باشه. همین امر منجر شد تا گردن تهیونگ به عقب خم بشه و سرش روی شونه جونگوک قراربگیره. توجه جونگمین این بار به شخصی که توسط پسرش نگه داشته شده بود، جلب شد و در یک لحظه دنیا دور سرش چرخید!
قدمی به عقب برداشت و برای حفظ تعادل و نیوفتادن به در آهنی چنگ زد.
این دیگه برای مردی به سن اون و شرایط روحی خاصش، زیادی بود!
انزو اخم کرد و نگران و ناراضی از شرایط وخیمشون و گفت:
~جونگوک شی میشه لطفا به این آقا بگید اگه نمیخواد کمکمون کنه زودتر بهمون بگه!جونگمین هیچی نمیگفت و شرایط تهیونگ به قدری بد بود که انزو مراعات هیچکس رو نکنه؛ حتی پیرمردی که بعداز دوماه نوه گم شدهاش رو با چنین وضعی جلوی خونهاش دیده بود.
_بابابزرگ، لطفا کمکمون کن!خدایا داشت خواب میدید؟
نکنه از درد دوری فرزند و معشوقش دق کرده بود و الان الان در برزخ به سر میبرد؟
نه! قطعا جایی که فرزند و معشوقش هردو باهم بودن نمیتونست برزخ باشه!
شاید بهشت؟
_بابابزرگ!جونگوک عاجزانه نالید و وحشتزده دستش و برای جلوگیری از خونریزیِ بیشتر، روی زخم تهیونگ فشرد.
ناله ضعیفی از میون لبهای تهیونگ رها شد و جونگمین مثل برق زده ها کنار رفت.
اون صدا...
*ب-بیایین، دا...خل.هردو پسر بی معطلی تن بیجون تهیونگ رو به داخل حیاط کشیدن و با راهنمایی جونگمین، اون رو به یکی از اتاق های طبقه همکف منتقل کردن.
جونگمین جلوتر مثل یه راهنما در رو باز و سپس چراغ اتاق و روشن کرد و کنار ایستاد تا اون دونفر راحتتر کارشون رو انجام بدن.
~با شمارش من و همزمان به شکم بخوابونش.جونگوک سر تکون داد و همراه با انزو و با سه شماره تن خیس از عرق و زخمی تهیونگ رو به شکم روی تخت خوابوندن. لباس های تهیونگ مشکی بود و به سختی میشد جای زخم و پارگی رو تشخیص داد. انزو کتش رو با احتیاط از تنش خارج کرد و حین انجام این کار درست مثل یه دکتر که داخل اتاق عمل ایستاده، گفت:
~میخوام گلوله رو خارج کنم، احتیاج به یک سری وسایل برای خارج کردن گلوله و همینطور پانسمان دارم.
جونگوک برگشت و به جونگمین که همچنان ساکت ایستاده بود نگاه کرد. میدونست که پدربزرگش الان خیلی شوکهاس. هم از پیدا شدن ناگهانی نوهاش بعداز دوماه و هم اینکه توی چنین شرایطی پیداش شده بود؛ اما الان موقعیت توضیح نداشت، شاید سر یک فرصت مناسب تر همه چیز رو برای پدربزرگش تعریف میکرد. البته با کمی تغییرات!
_بابابزرگ فکرمیکنی چیزی داخل خونه داشته باشی که بتونه کمکمون کنه؟
YOU ARE READING
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...