غرش بلند نامجون، لرزش بدنهای اون دو مرد رو تشدید کرد و پسر بچه رو، روی زمین گذاشتن.
شاید نامجون فقط نوزده سال سن داشت؛ اما بعد از رئیس کیم بزرگ، همه از نامجون حساب بیشتری میبردن، حتی با وجود اینکه هیون قدیمیتر و بزرگتر.
یکی از اونها جلو اومد و جواب داد:
_رئیس جوان دستور دادن این بچه رو بیاریم به انبار.نامجون نگاهی به پسر بچه انداخت و اخم کرد.
_هیون؟هیون رو میشناخت میدونست که تا چه اندازه بیرحم و عوضی بود؛ اما دزدیدن بچهای به اون سن و تجاوز توسط دو مردی که حداقل بیست سال ازش بزرگتر بودن؟
این دیگه آخرت حرومزادگی بود!پسر بچه میلرزید و حال خوشی نداشت، دیدش تار شده بود و با خالی شدن پشت زانوهاش و بسته شدن پلک های خیسش، تهیونگ که تمام مدت با چهرهای برافروخته پسر بچه رو تماشا میکرد، خودش رو به بدن کوچیکش رسوند و مانع زمین خوردنش شد.
در تماس با پوست برهنهاش، احساس کرد که کف دستهاش آتیش گرفته، پسربچه توی تب میسوخت و چتری های لختش چسبیده به پیشونی عرق کردهاش بودن.
غیر از یک شلوارک آبی رنگ چیزی به تن نداشت، پس بدن کوچیکش رو در آغوش گرفت و به خود چسبوند.احساس ناامنی و بی اعتمادی باهم به سراغش اومده بود و حالا حتی به نامجون هم شک داشت. میدونست که این همه تجهیزات فقط بهخاطر ثروتمند بودن هاجین نیست؛ قطعاً پشت این تجهیزات و امکانات امنیتی بالا و ثروتی که تهیونگ حتی نیمی از اون رو ندیده بود، کارهای غیرقانونی زیادی انجام میشد؛ اما دزدیدن بچههای کوچیک و تجاوز؟ اصلاً اینکار چه سودی داشت؟
سر بلند کرد و اینبار با دید متفاوتی به نامجون خیره شد، پسر بزرگتر هنوز هم با خشم به اون دو مرد متجاوز نگاه میکرد و خطاب به تهیونگ گفت:
_تهیونگ، بچه رو ببر بیرون.انگار پسر کوچیکتر فقط منتظر یک اشاره بود تا بدن پسرکوچولو رو بین بازوهاش مخفی کنه و انبار رو بدون حتی نیم نگاهی به پشتش، ترک کنه.
از پلههای زیر زمین به سختی بالا رفت و چندبار برای حفظ تعادل، پسر بچه رو روی دستهاش جا به جا کرد. وزن زیادی نداشت؛ ولی تهیونگ هم آنچنان قوی نبود که بتونه بچه رو به راحتی از پلهها بالا ببره.برخورد نور خورشید با صورتش، موجب بسته شدن چشمهاش شد و چند پله آخر رو جوری طی کرد که انگار دو تا وزنه ده کیلویی داخل هر کفشش گذاشته بودن.
نفس نفس میزد و خسته شده بود؛ با اینحال به مسیرش ادامه داد و جوری که دور از دید محافظین باشه، پنهانی و از در پشتی وارد ساختمان اصلی شد.
نمیدونست اون بچه به چه دلیل داخل انبار بود، نمیتونست به کسی اعتماد کنه و پسر بچه رو نشونشون بده، پس به اتاقی که تازه دو هفته بود به عنوان اتاق شخصی در اختیارش قرار داده بودن رفت و پسر بچه رو روی تختش گذاشت. قلبش تند میزد و با پشت آستین پیشونی خیس از عرقش رو خشک کرد. دستی به کمرش کشید و همونجا پایین تخت نشست.
![](https://img.wattpad.com/cover/285062318-288-k451275.jpg)
YOU ARE READING
Diavolo(Switch)
Fanfiction_چی از جونم میخوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترسهام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترسهات داری کیم تهیونگ؛ ولی میترسی... میترسی از اینکه بفهمم جزئی از ترسهات شدم!!! ❗️فصل اول پایان یافته❗️ فصل دوم داخ...