Part 1

2.2K 472 183
                                    

Writer :

پادشاه : اون خائن رو پیدا کنین؛ هر کسی اون رو بکُشه؛ جایزه ای ویژه دریافت خواهد کرد.

با فریاد پادشاه جمعیتی از سربازان با نیزه ها و شمشیرهای آهنین به دنبال دختری بی گناه اما خائن راهی شدن.
صدای پاهای دختر هنگام دویدن در کوهستان برای نجات عزیزترین فرد زندگیش، توجه سربازان رو به خود جلب می کرد.
اون دختر مادری بود که می خواست فرزند کوچکی که در آغوش خودش داره رو نجات بده؛ پسری نوزاد با کک و مک های زیبا که با چشمای درشتی به مادر غرق در خون و اشکش زل زده بود.
اسم اون دختر مینهوا بود؛ شاهزاده خانمی زیبا با موهایی به سیاهی شب که از قوم و نسل اینکوبوس بود.
اون یه خائن بود؛ اما خائن بودنش از چه زمانی آغاز شد؟
حتی خود مینهوا هم این رو نمی دونست...!
مگه عاشق شدن جرم بود؟
نه عاشق شدن جرم نبود ولی عاشق مردی از قوم و نسل الف شدن؛ نه تنها جرم بود بلکه خیانت بزرگی به حساب می اومد.
اینکوبوس ها و الف ها قومی نبودن که باهم کنار بیان و هرگز باهم متحد نمی شدن؛ چرا که اینکوبوس ها، الف ها رو تنها برده جنسی و لذتی برای شب های طولانی شون می دیدن و الف ها هم برای بقا و زندگی جاویدان و شاد خودشون، همیشه با اینکوبوس ها درحال جنگ و جدل بودن؛ اما حالا برای اولین بار عشق بین این دو موجود مجزا از هم به وجود اومده بود.
عشقی بین دختر پادشاه اینکوبوس و ولیعهد الف...! عشقی که ثمره اش، پسری مو مشکی با کک و مک های زیبا بود که با چشمای کنجکاوش به مادری که قرار بود؛ برای همیشه اون رو ترک کنه؛ زل زده بود.
مینهوا همونطور که پسر کوچولوش رو در آغوش گرفته بود؛ پشت تخت سنگی پناه گرفت و منتظر به اطراف نگاه می کرد.
اون منتظر همسرش بود...!!
ولیعهد بهش قول داده بود تا برای بردن اون و فرزند کوچکشون به این جنگل زیبا بیاد اما هنوز اثری ازش نبود.
مینهوا با اضطراب به چهره زیبای پسر عزیزش نگاه می کرد و اشک می ریخت.
اون ترسیده بود .‌‌.. ترسیده بود تا قبل از رسیدن ولیعهد، سربازان اون و پسرش رو پیدا کنن و آسیبی به فرزند کوچکش برسانن...!

بعد از دقایقی پسری جوان با موهای طلایی و شنل سفید رنگی، با عجله به سمت شاهزاده خانم اومد.
مینهوا گریون دستش رو به تنه سرد درخت تکیه داد و از جا بلند شد و خطاب به افسری که مقابلش ایستاده بود؛ لب زد:

مینهوا : ولیعهد کجا هستن؟
بنگ چان : من رو ببخشین بانوی من ایشون نتونستن بیان.

چان سرش رو به نشانه تاسف پایین انداخت.
مینهوا نگاه ناراحتش رو به فرزند کوچکش داد.
اون بچه با چشمای زیبا و خنده بانمکش به مادر گریونش نگاه می کرد.
نفس عمیقی گرفت و اشک هاش بر روی گونه هاش سرازیر شد.
جدا شدن از فرزندش که تازه اون رو به دنیا آورده بود؛ براش خیلی سخت بود اما چاره چه بود؟
اگه اون رو همین حالا به سرزمین الف نمی فرستاد؛ کوچولوی عزیزش در نوزادی می مرد.
آهسته پسر کوچولوش رو از آغوش گرم مادرانه اش جدا کرد و با اشک هایی که گلوله وار از مژه های خیسش روی گونه هاش لیز می خوردن؛ پسرش رو به آغوش چان داد و لب زد:

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now