Part 7

1.2K 377 139
                                    


Writer :

سرباز الف با دستش به در بزرگ قلعه شهر آنمون می‌کوبید.
پادشاه و سربازان از بالای قلعه به اون خیره شدن.
این سرباز اینجا چه کار می کرد؟
مگه اون همراه شاهزاده هان و سونگمین نبود؟
پادشاه بی درنگ لب زد:

پادشاه : درهای قلعه رو باز کنین.

درهای قلعه باز شد و سرباز الف با نهایت سرعت به طرف پادشاه هجوم برد.
پادشاه، ژنرال چان و وزیرکیم به سرباز ترسیده ای کل مقابلشون نفس نفس می زد؛ خیره شدن.
چان با نگرانی خطاب به سرباز الف لب زد:

چان : مگه تو همراه شاهزاده هان نبودی؟

سرباز بدون اینکه نفسی تازه کنه؛ سریع جواب داد:

سرباز : بله درسته.
چان : پس اینجا چی میخوای؟
سرباز : راستش یه اینکوبوس به ما حمله ور شد و شاهزاده و فرزند وزیرکیم به داخل جنگل فرار کردن.

با حرفی که سرباز الف به زبان آورد؛ رنگ پادشاه مثل گچ سفید شد و با عصبانیت داد کشید:

پادشاه : پس تو اونجا داشتی چه غلطی میکردی؟؟

سرباز بر روی هردو زانوش فرود اومد و با شرمندگی دهن باز کرد:

سرباز : منو ببخشید سرورم.

پادشاه چنگی به یقه هانبوک زرشکی رنگ سرباز زد و با خشم توی صورتش فریاد کشید: 

پادشاه : بلند شو راه رو نشون بده؛ زودبااااش.

سرباز بلند شد و پادشاه، ژنرال چان، وزیرکیم و چندین سرباز دیگه، همراه اون، برای پیدا کردن شاهزاده هان و دوست و یار کوچکش از قلعه خارج شدن.

.
.
.

هیونجین همونطور که سونگمین رو روی شونه راستش حمل میکرد؛ از روی اسب پایین اومد و الد کوچک رو روی خاک سرد جنگل خوابوند و روی تن ظریفش خیمه زد.
سونگمین به خاطر پرتاب شدن توسط پادشاه اینکوبوس بر روی زمین، کوفتگی وحشتناکی در بدنش حس میکرد و همین موضوع توان مقاومتش در برابر هیونجین رو پایین آورده بود.
بی درنگ اشک می ریخت و سعی میکرد با دستاش اینکوبوس وحشی مقابلش رو کنار بزنه و از اونجا فرار کنه.

سونگمین : ولم کن...ولم کنننن.

هیونجین نیشخند ترسناکی تحویل الد کوچولو داد و لب زد:

هیونجین : برای چی باید ولت کنم؟
تو خیلی ارزشمندی ... حتما خودتم خوب میدونی که شماها انرژی فوق العاده ای به ما میدین.

خنده بلندی سر داد و به طرف صورت پسرک خم شد که ناگهان ضربه محکمی به سرش اصابت کرد.
آخ بلندی سر داد و به طرف فردی که توی سرش زده بود چرخید.
چانگبین با اخم بهش خیره شد و گفت:

چانگبین : چندبار بهت گفتم این کار احمقانه رو انجام نده؛ هان؟؟
هیونجین : آه بیخیال!!

چانگبین چنگی به هانبوک سیاه رنگ هیونجین زد و اون رو از روی تن نحیف سونگمین بلند کرد و گفت:

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now