Part 6

1.1K 381 113
                                    

Writer :

جشن بزرگی به مناسبت تولد پادشاه الف در شهر آنمون در خارج از قصر برپا شد.
هر سه شاهزاده به همراه سونگمین در باغ زیبایی همراه فرزندان نجیب زاده های الف و الد، بازی میکردن.
پادشاه و وزیرکیم با لبخند مهربانی به شیطونی های آنها نگاه میکردن.
پادشاه نگاهش رو به فلیکس داد و با غم خاصی بهش خیره شد.
اون بچه در ظاهر شبیه الف ها بود ولی درباطنش موجود دیگه ای زندگی میکرد که هر لحظه ممکن بود؛ خودش رو نشون بده.
نمیدونست باید چیکار کنه؛ اگه فلیکس ذاتی شبیه اینکوبوس ها داشته باشه.
به زودی علائمش شروع میشه و برای انرژی گرفتن باید وارد رابطه بشه یا به یک الف یا الد پناه ببره.
اما پادشاه خبر نداشت که این علائم زودتر از موعود بروز پیدا کردن و فلیکس برای کسب انرژی بدون این که اطلاع داشته باشه؛ جیسونگ رو بغل میکنه.
فلیکس گاهی اوقات سرگیجه میگیره و کابوس های ترسناکی میبینه و جیسونگ سعی میکنه بهش دلداری بده؛ برای همین دو شاهزاده نمیتونن از هم جدا بخوابن.
اما مشکل کمبود انرژی بدنش انقدر حاد نیست که اون رو اذیت کنه چون این پسر نیمه ای از هردو موجود اینکوبوس و الف عه.
وزیرکیم روبه پادشاه کرد و لب زد:

وزیرکیم : سرورم بهتره جشن رو شروع کنیم.
پادشاه : خیله خب.

چان با قدم های تندی به سمت پادشاه اومد و با چهره نگرانی لب زد:

چان : سرورم.
پادشاه : چیشده؟؟ چرا اینقدر نگرانی؟؟
چان : سرورم، شاهزاده مینهو شورش کرده و پادشاه اینکوبوس رو به قتل رسونده و حالا داره میاد اینجا.

چشمان پادشاه از ترس و شوک به حالت گرد دراومد و سریع لب زد:

پادشاه : چی داری میگی؟؟ اون داره میاد اینجا؟؟؟
چان : بله سرورم.

پادشاه رو به وزیرکیم کرد و به سرعت شروع به حرف زدن کرد:

پادشاه : همین حالا مردم رو به طرف قلعه هدایت کنین و همه پناه بگیرین.
وزیرکیم : اطاعت سرورم.
پادشاه : چان؟
چان : بله سرورم.
پادشاه : سریع بچه ها رو آماده کن و به نزدیکترین شهر یا روستای اطراف ببر.
مینهو نباید اون ها رو ببینه؛ فهمیدی؟؟
چان : اطاعت میشه سرورم، الان هرچهار نفرشون رو همراه چندین سرباز به روستای پیونی میفرستم.

پادشاه سریع به سمت پسرهاش دوید و بازوهای جیسونگ رو در دست هاش گرفت و سریع لب زد:

پادشاه : چیزایی که بهت گفتم یاد بگیری رو انجام دادی؟
جیسونگ : ب..بله!
پادشاه : خوب گوش کن ببین چی میگم جیسونگ، تحت هیچ شرایطی اگه اینکوبوسی رو دیدی؛ نمیذاری بهت دست بزنه؛ فهمیدی؟

فلیکس کمی جلو اومد و آروم لب زد:

فلیکس : چیشده پدرجون؟
پادشاه : اینکوبوس ها دارن میان اینجا، شماها همین الان با سربازها به یکی از روستاهای اطراف میرین.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now