Part 32

876 229 131
                                    

Writer :

پنجره های چوبی اقامتگاه هوانگ را باز کرد.
این بار آفتابی که بر صورتش می تابید ، با روزهای دیگر فرق به خصوصی داشت.
لبخندی زد و به داخل اتاق چرخید و مشغول مرتب کردن آنجا شد.
نگاهی به دیواری که شب گذشته برای تنبیه بر آن تکیه زده بود ، انداخت و لبخندش پررنگ تر از قبل شد.
دیشب احساس عجیب و زیبایی را تجربه کرده بود.
او قبلا هم بوسیدن را تجربه کرده بود اما این بوسه برایش متفاوت بود.
آن بوسه طعم عجیبی داشت...!
انگار که تمام طعم های شیرین باهم مخلوط شده باشند و یک طعم خاصی به وجود بیاوردند.
با اینکه ساعت ها از آن بوسه لذیذ می گذشت اما هنوز هم آن طعم بی نظیر را بر روی لب های قلوه ای و خوش رنگش حس می کرد.
دوباره لبخندی زد و با ذوقی که ناشی از آن بوسه در دلش افتاده بود ، نگاهش را از دیوار پشت سرش گرفت.
نگاهی به اقامتگاه اربابش انداخت و برای تمیز کردن آنجا نفس عمیقی گرفت.

بعد از گذشت چند ساعت و مرتب کردن آن اتاق بزرگ ، خسته بر روی صندلی چوبی نشست اما طولی نکشید که درهای چوبی اقامتگاه به اطراف کشیده شدند.
به سرعت از روی صندلی برخاست و نگاهی به ندیمه ها انداخت.
آن ها بی آنکه کوچکترین توجهی به شاهزاده جوان کنند ، میز صبحانه ارباب هوانگ را می چیدند.
فلیکس کناری ایستاد تا کار آنها به پایان برسد.
در همان هنگام معشوقه ارباب هوانگ وارد اقامتگاه شد.
ندیمه ها به نشانه احترام سر تعظیم فرود آوردند.
شاهزاده لی هم به تبعیت از آنها به آن بانوی زیبا احترامی گذاشت.
ندیمه ها یکی پس دیگری از اقامتگاه ارباب هوانگ خارج شدند.
فلیکس مات و مبهوت نگاهش را از آن بانو گرفت تا دوباره محو زیبایی او نشود و اربابش را خشمگین نکند.
معشوقه ارباب هوانگ که نارا نام داشت ؛ لبخندی به شاهزاده جوان تحویل داد و به طرف میز چوبی حرکت کرد تا بر روی یکی از آن صندلی ها بنشیند.
فلیکس زیرچشمی به او نگاه می کرد...!
نمی دانست آن بانو چرا به این اقامتگاه ارباب هوانگ آمده است...!
یعنی قصد خوابیدن با او را دارد؟
اگر این طور است پس چرا این موقع صبح قصد انجامش را دارد؟!
گیج شده بود.
یعنی آن مرد واقعا می خواهد با آن بانوی زیبا بخوابد؟
غمی در وجودش رخنه کرد.
کمی فکر کرد و متوجه شرایط حال شد.
اربابش یک اینکوبوس بود پس طبیعیه که برای گرفتن انرژی ، او را ببوسد.
ته دلش خالی شد...!
یعنی واقعا احساسی در کار نبوده و آن مرد بی دلیل او را بوسیده...!!!
لبخند غمگینی زد.
انتظار این مورد را نداشت اما این واقعیت بود.
لب هایش رو آهسته می گزید و از جایش تکان نمی خورد.
نگاه بانوی سوکوبوس به شاهزاده جوان کشیده شد.
ناراحتی را درون چهره آن پسر را به خوبی مشاهده می کرد و دلیلش را تاحدودی می دانست.
لبخندی بر روی لب های سرخش نشست و لب باز کرد.

نارا : چرا انقدر ناراحتی؟

سرش بالا آمد و به آن بانو نگاه کرد.
یعنی با او حرف می زد؟
آب دهانش را قورت و آهسته پرسید.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now