Part 21

1K 291 133
                                    

قسمت اول فیک یکم خشونت داره اگه روحیه ضعیفی دارید از خوندش اجتناب کنید.

Writer :

هانبوک تیره رنگ خدمه رو به تن کرد.
ترسیده بود اما چاره ای جز قبول این سرنوشت تلخ نداشت.
باید انتقام می گرفت اما شکست خورده بود.
اما این شکست به معنی نابودی او نبود.
باید تمرکز کند و اعتماد به نفسش رو بالا ببرد تا شانسی برای مقابله با این سرنوشت تلخ پیدا کند.
به نظرش خدمت کردن در این عمارت همچین هم به ضررش نبود.
او بدون هیچ دردسری پا به قصر گذاشته بود و این اتفاق هم برگ برنده ای برای او به حساب می آمد.
نفس عمیقی کشید و به طرف در خروجی اقامتگاه هوانگ قدم برداشت که ناگهان درهای آن اتاق به وسیله سوکوبوسی باز شد.
دو سه قدم به عقب برداشت و چشمان متعجبش رو به آن زن داد.
زن نگاه خیره ای به او انداخت و از سر تا پای او رو برانداز کرد و لب زد.

زن : چه کاری انجام دادی که ارباب هوانگ انقدر خشمگین شدند؟

آهسته پلک زد و سکوت کرد.
او باعث خشمگینی آن مرد اینکوبوس شده بود اما نمیدانست که حد و اندازه خشم آن مرد چقدر است.
زن اخمی کرد و ادامه داد.

زن : نمی دانم که چه کاری انجام دادی ولی این موضوع ساده ای نیست.
تمام این عمارت به خطر افتاده و راهی برای نجاتش نیست.
معلوم نیست که امشب چند نفر کشته خواهند شد پس بهت گوشزد میکنم که از جناب هوانگ طلب بخشش کنی.

معنی حرف های زن رو نمی فهمید.
چرا باید عده ای جان خود رو با خشمگین شدن ارباب این عمارت می باختند؟
ذهنش درگیر این موضوع شد و بازم حرفی خطاب به آن سوکوبوس به زبان نیاورد.
زن هوفی کشید و لب زد.

زن : امیدوارم ارباب هوانگ به جای کشتار دست جمعی ، تو رو از میان بردارد تا عمارت دوباره آرام شود.

با اتمام جمله زن ، اخمی بین ابروهای شاهزاده جوان نشست و لب زد.

فلیکس : با اینکه دلیل این کشتار رو متوجه نمیشم اما بهت اجازه نمیدم که نسبت بهم گستاخی کنی.

زن پورخندی زد و نزدیک تر آمد.
نگاه خیره ای به چهره خشمگین اما مضطرب شاهزاده جوان انداخت و لب زد.

زن : قبل از اینکه زبانت رو از حلقومت بیرون بکشم ، ساکت شو.

چنگی به هانبوک تیره رنگ فلیکس زد و او رو به طرف تخت هل داد و لب زد.

زن : تخت ارباب رو مرتب کن و چیزی رو از قلم ننداز.
این اتاق امشب قتل گاهی خواهد شد.

زن از اتاق خارج شد و شاهزاده جوان رو با کلی معما که در ذهنش به دنبال پاسخی از آنها بود ، تنها گذاشت.
یعنی امشب چه اتفاقی قرار بود ، رخ دهد؟

.
.

تاریکی آسمان و تابش مهتاب ، خبر فرارسیدن شب رو در عمارت هوانگ پخش کرد.
فلیکس در گوشه ای از اقامتگاه نشسته بود و به مهتاب نگاه میکرد.
لرزه هایی در دلش افتاده بود که مضطرب بودن او رو نشان می داد.
نمیدانست امشب چه اتفاقات ناگواری قراره رخ بدهد اما نگران بود.
با باز شدن در اقامتگاه و وارد شدن چندین خدمه اینکوبوس و سوکوبوس ، از جایش بلند شد و مقابل آنها ایستاد.
خدمه ها بدون توجه به شاهزاده جوان ، مشغول انجام وظایفشان شدند.
شاهزاده جوان مات و مبهوت به آنها و کارهایشان نگاه میکرد.
خدمه ها جام هایی از کوچکترین تا بزرگتر اندازه ها رو روی میز می چیدند.
شراب هایی از طعم های برنج ، آلو ، انگور و ..... برای صرف شبانه ارباب هوانگ بر روی میز قرار داده شد.
حوله های گرم با اندازه های متفاوت بر روی تخت قرار داده شد و در آخر اتفاقی افتاد که هراسی در دل فلیکس انداخت.
دو مرد اینکوبوس ، بازوهای جوان الدی که تنها ۲۴ سال سن داشت رو گرفته بود و او رو به زور وارد اتاق کردند.
آن پسر الد که به شدت تقلا میکرد ، اشک می ریخت و با نگاه معصومش به فلیکس خیره شد.
اشک در چشمان شاهزاده جوان برق زد.
آن پسر الد یک برده جنسی بود و قرار بود انرژی ارباب این عمارت رو تامین کند.
پسر جوان خواهش وار به فلیکس خیره شده بود تا شاید شاهزاده جوان کمکی به او کند اما بی فایده بود.
با ورود ترسناک هیونجین به داخل عمارت ، گریه های آن جوان الد شدت گرفت و ناله وار فریاد می کشید.
خدمه به سرعت دست و پاهای آن جوان رو با زنجیرهای فولادین به گوشه های تخت بستند.
هیونجین با نگاه خشمگین و صدای ترسناکش روبه خدمه ایستاد و لب زد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now