Part 30

903 228 162
                                    

Writer :

هیونجین : تازمانی که نیاز من از بوسیدن سینه ات برطرف بشه ، باید این سطل رو نگه داری.

پلک های شاهزاده جوان از شدت تعجب به بالا پرید و با لکنت لب زد.

فلیکس : چ ... چ ... چی؟!!!

مرد اینکوبوس درنگ نکرد و بعد از تحویل دادن نیشخند موزیانه ای خطاب به شاهزاده جوان ، سرش را درون سینه زیبا و سفید او فرو برد.
لب های جگری رنگ و درشتش را بر روی گودال بین دو ترقوه اش گذاشت و آنجا را با زبان خیس و گرمش لیسید.
لرزه ای به تن فلیکس افتاد و به سرعت چشم ها و لب هایش را بر روی هم فشرد.
به سختی با بینی اش نفس می کشید و آن سطل سنگین را ثابت نگه می داشت اما با حرکت بعدی ای که مرد اینکوبوس برای فتح این بدن زیبا و خواستنی زد ، دستانش کمی شل شدند.
هیونجین آهسته زبانش را از گودال ترقوه آن پسر به پایین کشید.
آنقدر پایین آمد تا اینکه بر روی خط وسط دو سینه پسر متوقف شد.
این بدن زیادی بی نقص بود...!
باید چه کار می کرد؟
اگر به این کار ادامه می داد ممکن بود ، نسبت به این جوان ظریف طمع بگیرد و به جز سینه اش ، جاهای دیگری را هم فتح کند و نشان بر روی آن بگذارد.
مرد اینکوبوس به خوبی می دانست که اگر نشانی از رنگ های سرخ و کبود را بر روی بدن کسی بگذارد ، آن فرد معشوقه او خواهد شد ...!
پس باید چه کار می کرد؟
او قصد نداشت حالا پسر مقابلش را معشوقه خود کند و فعلا قصد بازی با او را داشت اما این تن زیبا حرص او را برای نشان قرار ندادن در می آورد.
باید خود را کنترل می کرد تا به اهدافی که دنبالش بود ، برسد.
نمی خواست آن پسر او را راحت بدست بیاورد پس باید تحمل می کرد تا زمان درست آن فرا رسد.
اما هنوز هم می توانست کمی از او لذت ببرد ، بدون آنکه نشانه ای بر روی آن تن زیبا بگذارد.
نیشخندی زد و سرش را به چپ متمایل کرد و نوک سینه شکلاتی رنگ شاهزاده جوان را به دهان کشید و آن را با صدا می مکید.
لرزی به تن فلیکس افتاد و احساسی با چاشنی لذت و قلقلک درون دلش حس کرد.
این دیگر چه حسی بود؟
چرا اینقدر لذت بخش است؟
حرفی برای گفتن نداشت و حتی نمی توانست به خوبی احساسش را بروز دهد پس فقط لب پایینش را گزید و از درون ناله می کرد.
مرد اینکوبوس نگاهش را به چهره غرق در لذت شاهزاده جوان داد.
انگار او بیشتر از چیزی که فکر می کرد ، از این موضوع لذت می برد...!
همانطور که محوطه قهوه ای رنگ سینه پسر جوان را در دهان داشت ، نیشخندی زد و ناگهانی نوک آن را بین دندان های جلویی اش گرفت و گزید.
لذتی عجیب اما همراه با درد فراوانی به وجودش منتقل شد که اشک را به درون چشمانش منتقل کرد.
فلیکس ناله دردمندی از دهانش خارج کرد و اخمی به ابروهایش داد و ناراحت به مرد اینکوبوس خیره شد.
دستانش به شدت می لرزیدن و دیگر توانی برای نگهداری سطل چوبی آب نداشت اما ارباب تندخو و زیرکش قصد عقب نشینی نداشت.
لیسی کوتاه اما قوی به آن دایره شکلاتی رنگ کشید و زبان را از امتداد آن کشید.
آن قدر بالا رفت تا اینکه بر روی سیب گلوی آن شاهزاده متوقف شد.
دهانش را باز کرد و آن سیبک را بین دندان های محکمش گرفت.
ترسی در دل شاهزاده جوان رخنه کرد.
انگار که آن مرد قصد جویدن خرخره او را داشت...!
سرش را بالا گرفت و آب دهانش را به سختی قورت داد.
تمام بدنش یک باره می لرزید و قوت او را برای نگهداری آن سطل سنگین به انتها رسانده بود.
با حرکت بعدی مرد اینکوبوس که بوسه ای خیس بر روی سیب گلوی او بود ، شاهزاده جوان از ترس لرزید و سطل آب از بین دستانش خارج شد.
ارباب هوانگ متوجه کج شدن سطل آب شد و به سرعت دست پهن و انگشتان باریک و بلندش را به سطل آب رساند و آن را گرفت اما شاهزاده جوان از مهلکه نجات پیدا نکرده بود چرا که چهره آن مرد زیبا و جذاب در میلی متری صورتش بود.
خیره و معصومانه به هردو چشم تیز و سیاه رنگ آن مرد زل زده بود و نفس کشیدن را به کل از یاد برد.
اما در دل آن ارباب ترسناک موجود دیگری وول می خورد که به هیج وجه نشانی از ترس نداشت.
آن موجود نشانی از عشق می داد و چشمان آن مرد سنگی را بر روی لب های خوش رنگ و زیبای شاهزاده جوان ، متمرکز کرده بود و او را برای بوسیدن آن لب های نرم که بازدم داغی را از خود خارج می کرد ، وسوسه کرد و طاقت او را برید.
باید او را می بوسید؟
نمی دانست اما می خواست که این کار را انجام دهد...!
لب های این پسر از نظرش خیلی شیرین تر از معشوقه های عمارتش است.
پس چرا درنگ می کرد؟
به خاطر شباهتش به بانو مینهوا؟
نه اینطور نبود...!
او نمی خواست که فلیکس فکر کند که او عاشقش شده پس سعی کرد شرایط را نادیده بگیرد و از او دور شود اما اتفاق غیر منتظره ای که افتاد ، طاقت او را برید.
شاهزاده جوان رد نگاه مرد اینکوبوس را دنبال کرده بود و متوجه اشتیاق او به بوسیدن لب هایش شده بود پس با خجالت گوشه لبش را گزید.
عقل و هوش مرد اینکوبوس لحظه ای کاملا از بین رفت و بی تاب آن لب های نرم به جلو شتافت و لب های درشتش را بین لب های شاهزاده جوان قرار داد و محکم آن را مکید.
شاهزاده لی محکم چشمانش را بست و سطل آب را رها کرد.
سطل از کنترل دست هیونجین خارج شد و بر روی سر و صورت هردوی آنها تخلیه شد اما حتی برای لحظه ای از هم جدا نشدند.
مرد اینکوبوس با ولع لب هایش را به لب های شاهزاده جوان می مالید و می مکید.
تا به حال چنین طعم شیرینی را نچشیده بود ...!
نمی دانست چه طعمی می دهد اما می دانست که بهترین شیرینی های قصر هم چنین شیرینی ای را ندارند.
دستانش را بر روی پهلو شاهزاده جوان نشاند و چنگ محکمی به آن ناحیه زد و تن های دورشان را بهم نزدیک کرد.
هردو کاملا غرق در بوسه شده بودند.
شاهزاده لی با خجالت دستانش را دور گردن اربابش حلقه کرد و به آن بوسه های خیس و داغ جواب می داد.
آن مرد دیگر مانند قبلا برایش ترسناک نبود....!
در واقع احساس می کرد که جرقه دیگری در دلش به وجود آمده و آن جرقه "عشق" است.
شاهزاده جوان دلش را در اختیار آن مرد سنگدل قرار داد و با اشتیاق مشغول بوسه با او شد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now