Part 16

1.2K 358 169
                                    

Writer :

چان : چه اتفاقی برای شاهزاده افتاده؟
سونگمین : ایشون.....ایشون از قصر خارج شدند
فلیکس _ چان : چی؟؟!!!!!

شاهزاده لی با چهره ای که نگرانی و ترس در آن موج میزد ، با صدای خشمگینی خطاب به الد جوان لب زد

فلیکس : چی داری میگی؟؟ یعنی چی که از قصر خارج شده؟

الد جوان با سرافکندگی سرش رو پایین انداخت و لب زد

سونگمین : م...متاسفم

آه دردناکی از بین لب های شاهزاده لی خارج شد و بازوهای الد جوان رو رها کرد و با چهره کاملا جدی و سردی نگاهش رو به ژنرال وفادارش داد و لب زد

فلیکس : همین حالا برو و برادرم رو پیدا کن
چان : ولی سرورم.....

شاهزاده لی اجازه ای به ژنرال برای ادامه حرفش نداد و بدون اینکه نگاهی به آن مرد عاشق بیندازد ، گفت

فلیکس : کاملا مخفیانه این کار رو انجام بده

ژنرال معصومانه اخمی به ابروهایش داد و تعظیم کوتاهی کرد و از قصر شاهزاده لی برای یافتن شاهزاده هان خارج شد.
شاهزاده جوان قصر الف دوباره نگاهش رو به الد جوان داد و لب زد

فلیکس : به قصر شاهزاده هان برگرد و اجازه نده کسی از ناپدید شدن برادرم مطلع بشه

الد جوان سری به نشانه احترام خم کرد و لب زد

سونگمین : چشم سرورم

الد جوان ، به سرعت از اقامتگاه شاهزاده لی خارج شد و به قصر شاهزاده هان برگشت.
فلیکس آهی کشید و با چهره درهم و ناراحتی ، بر روی تخت خوابش نشست.
نگران و آشفته بود.
اگر برای برادر عزیزش اتفاقی می افتاد ، قلب جوان و پرطراوت او آسیب می دید و نابود میشد.
جیسونگ تنها کسی بود که در این قصر زیبا و درخشان برایش اهمیت داشت و صدمه دیدن او یا از دست دادنش ، قلب شاهزاده لی رو برای همیشه خاموش میکرد.
تمام امیدش به این بود تا ژنرال وفادارش ، برادر عزیزش رو سالم به قصر برگرداند.

.
.
.

ژنرال قدرتمند الف ، شنل مشکی بلندی به پشت زره اش آویزون کرد
دستمال سیاهی که با طرح های سفیدی تزئین شده بود رو بر روی بینی و دهان خود قرار داد و آن رو به پشت موهای بلند و طلایی رنگش بست.
پوتین هایش رو به پاهایش پوشاند و به طرف کوتاه ترین دیوار قصر حرکت کرد و مخفیانه از قصر زیبا و درخشان الف خارج شد.

شاهزاده هان با شتاب به طرف قصر می دوید.
چیز دیگری تا غروب خورشید در این آسمان سرخ نمانده بود.
وارد بازار شد ؛ نگاهی به اطراف انداخت.
شهر حسابی شلوغ شده بود.
آهی کشید ، کاملا تولد برادرش رو از یاد برده بود.
سعی کرد تا از بین مردم الد و الف عبور کند تا به قصر برگردد و برای تولد فلیکس عزیزش آماده شود اما مسیر شلوغ تر از آن بود تا بتواند از آنجا عبور کند.
به سختی از بین جمعیت عبور کرد اما در این هنگام ، مراسم آتش بازی شروع شد و هجوم مردم مانع از عبور او شد.
اخم ناراحتی بین ابروهایش نشست و حلقه اشکی در چشمان عسلی اش پدیدار شد.
در مسیر مخالف مردم شروع به حرکت کرد اما جمعیت خیلی بیشتر از چیزی بود که بتواند از آن عبور کند.
آسمان کم کم رنگ خود رو باخت و به سیاهی تبدیل شد.
اشک های شاهزاده جوان بر روی گونه هایش سقوط کرد و زیر لب زمزمه ای کرد

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now