Part 14

1K 345 178
                                    

هاااای گااایز امیدوارم حالتون خوب باشه.
خیلی برای این پارت ذوق داشتم برای همین زودتر براتون آپش کردم.
دوستتون دارم گایز❤💫

Writer :

همونطور که پاره ضخیم قهوه ای رنگی رو درون دستان کوچکش جا داده بود با سرعت به طرف انبار کاه بیرون قصر می دوید.
نفس نفس میزد و قطره های کوچک عرق از پیشانی زیبایش می چکید.
دیگر چیزی نمانده بود تا آن نوزاد شیرین به دنیا بیاید و او باید هرچه سریع تر این پارچه ضخیم رو به خواهر زیبایش برساند.
نفس نفس زنان جلوی انبار قدیمی کاه ایستاد.
نفس عمیقی کشید و آروم در رو باز کرد و وارد آن انبار نیمه تاریک شد.
صدای ناله های دردناک و رنجور خواهرش رو می شنید.
او قراره فارغ بشود و نوزادی رو به دنیا بیاره که به دنیای ترسناک آنها تعلق ندارد.
آروم با قدم های کوچکش نزدیک خواهرش شد.
آن بانوی زیبای سوکوبوس پارچه سفید رنگی رو چهار تا کرده بود و آن رو درون دهانش به صورتی لای دندان های سفیدش قرار داده بود تا صدای دخترونه اش از این درد طاقت فرسا از انبار نیمه تاریک خارج نشود.
شاهزاده کوچک اینکوبوس با دیدن خواهر زیبایش که بی درنگ ناله میکنه ، بغض عمیقی کرد.
اشک های کوچکش چشمان زیبایش رو پر کرده بودند.
مینهو آروم آروم جلو رفت و کنار خواهرش ایستاد و پارچه رو محکم به سینه خود می‌فشرد و گریه میکرد
بانوی سوکوبوس که بر روی تخته ای از جنس چوب نشسته بود و به خودش برای به دنیا آوردن نوزاد ولیعهد نیمه الف فشار وارد میکرد با دیدن اشک های برادر کوچکش ، اخم ناراحتی بر روی چهره اش نشست و سعی کرد تا به مینهو بفهمونه که حالش خوبه.
پارچه سفید رنگ رو از دهانش خارج کرد و لب زد

مینهوا : مین...هو
مینهو : ب....بله

بانوی سوکوبوس لبخندی زد و با مهربانی خطاب به برادر کوچکش لب زد

مینهوا : مینهو...نونا(خواهر بزرگتر)...آآه...نونا حالش خوبه آآییی

کاملا زمانش رسیده بود.
نوزاد عزیزش میخواست به دنیا بیاید.
رو به برادر عزیزش با ناله لب زد

مینهوا : آاه مینهو...آاه برو....برو یه کاسه آب...آب...بیاار آااااه

شاهزاده کوچک اینکوبوس پارچه ضخیم قهوه ای رنگ رو کنار خواهرش گذاشت و از در پشتی انبار خارج شد و به طرف شیر آبی که از پشت آن انبار مزرعه ای رو سیراب میکرد ، دوید.
گریه وار این طرف و آن طرف می دوید و با دستان کوچکش اشک های لیز و درشت اش رو پاک میکرد.
او به دنبال کاسه ای بود تا آن رو با شیر آب پر کند اما آن رو در این دور اطراف نمی یافت.
بغض اش بیشتر شد و لب های کوچک و جگری رنگش بر روی هم می لرزیدن.
نفس عمیقی کشید و چشمان خیس اش رو با پشت دستان کوچکش کمی خشک کرد و چهره جدی ای به خود گرفت.
او هرگز نا امید نمی شد.
شروع به دویدن کرد و چشمان سیاه رنگ اش رو به اطراف تیز میکرد.
چندین دقیقه دوید اما چیزی رو نیافت.
همونطور که می دوید ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و بر روی زمین افتاد.
آخ دردناکی از دهان کوچکش خارج شد و اشک های کوچکش بر روی زمین سرد و خاکی فرود اومدن.
پوتین سیاه رنگی که به پا داشت با برخورد با آن شی ، کمی پاره شد.
آروم از روی زمین بلند شد و نگاهی به آن شی ای که باعث افتادن اش شده بود ، انداخت.
چشمانش رنگ امیدواری گرفتن و حلقه اشک بیشتری درونش موج میزد.
باورش نمیشد.
اون یک سنگ بود اما سنگی که درون اش خالی بود و با اینکه کج و کوله بود اما شباهت زیادی به یک دیگ داشت.
خنده کودکانه ای سر داد و به طرف سنگ خم شد.
دستان کوچکش رو دور سنگ گره زد و آن رو در بغل خود جا داد و به طرف شیر آب حرکت کرد.
دیگ سنگی رو زیر شیر آپ قرار داد و پارچه ای که ورودی ان شیر رو بسته بود رو از آن محفظه خارج کرد.
آب شفاف و زلالی با صدای دلنشین ، درون دیگ سنگی فرو می ریخت و لبخند زیبایی بر روی لب های شاهزاده کوچک اینکوبوس پدید می آورد.
بالاخره دیگ سنگی پر شد.
مینهو پارچه رو دوباره تا کرد و درون محفظه شیر اب قرار داد.
به طرف دیگ سنگی خم شد تا آن رو بلند کند ولی آن شی به طور عجیبی سنگین شده بود و مینهو ۶ ساله توانی برای بلند کردن آن نداشت.
اما او نمیتوانست همینطوری از این موضوع بگذرد.
پشت دیگ سنگی ایستاد و به طرفش خم شد و با دستان کوچکش آن رو به طرف در انبار کاه هول میداد.
کلی انرژی از بدن کوچکش خارج شده بود و نیروی بدنش رو به تحلیل بود.
نگاهی به انبار کاه انداخت چیزی دیگر تا رسیدن به آن نمونده بود.
آهی کشید و دوباره دیگ رو هول داد اما ناگهان صدای نوزاد به دنیا آماده خواهرش به گوش رسید.
خنده ای کرد و با ذوق به طرف انبار دوید اما دوباره برگشت چون دیگ سنگی رو از یاد برده بود.
با همه توانش و با خوشحالی دیگ رو به داخل انبار هدایت کرد اما این خوشی مدت کمی ماندگار بود.
مرد رایت اینکوبوسی که صدای نوزاد رو شنیده بود برای گرفتن جایزه از جناب پادشاه به طرف قصر دوید تا مکان بانوی سوکوبوس رو به سربازان اینکوبوس لو بدهد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now