Part 10

1.1K 368 128
                                    

Writer :

بالاخره روزش رسید.
پادشاه به کمک وزرا ۱۰۰ نفر از مردم الد و الف رو برای فرستادن به سرزمین وحشی اینکوبوس آماده کرد.
در میان این برده ها دختری زیبا با موهای قهوه ای وجود داشت که باعث شده بود؛ در دل پسر بچه ای غوغا بشه.
اون دختر ۱۶ ساله وزیرکیم و خواهر سونگمین بود.

سونگمین گریه وار به خروج خواهرش همراه بقیه برده ها از قصر بزرگ الف نگاه میکرد و هق میزد.
خواهر زیباش بدون هیچ شکایتی به این کار راضی شده بود و این موضوع قلب پسر کوچولوی الد رو به شدت آزار میداد.
آخه چرا کمی تقلا نکرد؟
شاید اگه خواسته قلبی اش رو بیان میکرد؛ عذاب وجدان برادر کوچکترش کمتر میشد اما این اتفاق نیفتاد و اون با رضایت کامل قصر الف رو ترک کرد و به سمت سرزمین تاریک و ترسناک اینکوبوس حرکت کرد.

کمی از رفتن خواهر بزرگترش می گذشت اما هنوز دل پسرکوچولوی الد آروم نگرفته بود.
از جاش بلند شد و به سمت خیاط خونه سلطنتی دوید.
با سرعت از بین خدمتکاران رد شد و وارد خیاط خونه سلطتنی شد.
با برق خاصی از اشک و لب های کوچک و داغش که نفس های گرمش رو بیرون میداد؛ به این طرف و اون طرف نگاه کرد تا کسی در خیاط خونه نباشه.
بعد از اینکه از نبود کسی مطمئن شد؛ به سمت هانبوک های سایز کوچک هجوم برد و در بین آنها به دنبال هانبوک مناسبی می گشت.
چندین هانبوک رو از آویز طلایی جدا کرد و روی زمین پهن کرد.
با دستش آنها رو بهم می ریخت تا بالاخره هانبوک سورمه ای رنگ کوچکی رو پیدا کرد و اون هانبوک رو با دستای کوچکش به تن کرد.
هنوز کمی اون پوشش براش بلند و گشاد بود ولی بازم بهتر از هیچی بود.
کمربند هانبوکش رو محکم کرد و بوت های مشکی رنگی به پاهای کوچکش کرد و از خیاط خونه خارج شد.
آروم و آهسته گام بر میداشت تا کسی اون رو نبینه.
از بین دیوار های بلند و الماس مانند قصر گذشت و به سمت در خروجی قصر رفت.
نگهبان های زیادی در جلوی در خروجی قرار داشتن.
اخم ناراحتی به ابروهاش داد.
حالا باید چه جوری از قصر خارج میشد؟
از زمانی که پادشاه اینکوبوس وارد روستاهای اطراف سرزمین آنها شده بود؛ حفاظت ها سخت تر و اجازه خروج برای کودکان قصر کمتر شده بود؛ البته برای شاهزاده هان همه چی فرق داشت.
اون به طور کل ممنوع خروج بود و به دستور پادشاه هرگز اجازه خروج از قصر رو نداشت.

پسر کوچک الد نفس عمیقی کشید و خواست به جلو بره که ناگهان دستی روی شونه اش نشست.
کمی ترسید و به عقب حرکت کرد.
با دیدن فرد روبه روش سریع سر تعظیم فرود آورد و لب زد:

سونگمین : سرورم؟!!

شاهزاده لی کمی جلو اومد و خطاب به همبازی و دوست کودکیش لب باز کرد:

فلیکس : چیشده سونگمین؟؟ این چیه که پوشیدی؟؟

الد کوچک سر بلند کرد و با چهره عاجزی به شاهزاده لی خیره شد و دهن باز کرد:

dark love ^minsung^Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora