Part 24

925 282 348
                                    

Writer :

با حرص هانبوک را بر روی زمین پرتاب کرد و با چوبی که مخصوص شستن لباس ها بود ، با قدرت و حرص بر روی هانبوکی که به ارباب این عمارت تعلق داشت می کوبید.
در واقع آن هانبوک را هوانگ هیونجین می دید و با تمام نیرویی که در بدن داشت ، آن را تنبیه و مجازات می کرد.
همانطور که مشغول انتقام گرفتن از هانبوک ارباب هوانگ بود ، بانوی الد زیبایی بالای سر او قرار گرفت و با شک و تردید لب زد.

سونگجین : شا....شاهزاده لی؟!

سرش را بالا آورد و به آن بانو خیره شد.
لحظه ای سکوت بین آنها گذشت اما این تیله های تیره رنگ شاهزاده لی بودند که کم کم خیس شدند و با برق خاصی به بانویی که ۱۰ سال برای او خواهری کرده بود ، چشم دوخته بودند.
لب هایش را از هم فاصله داد و آه غم آلودی به فضا رها کرد.
بانوی الد متعجب به پسر مقابلش خیره شده بود.
باورش نمی شد شاهزاده جوان سرزمین الف در این سرزمین ترسناک و تاریک ، یکه و تنها مانده است.
اشک در چشمانش حلقه زد و لب های صورتی رنگش بر روی هم لرزید.
آهسته کمی به جلو رفت و با نگرانی لب زد.

سونگجین : خدای من ، باورم نمیشه.
شما ..... شما اینجا چه کار می کنید؟

هانبوک تیره رنگ اربابش را درون تشت آب رها کرد و از جایش برخاست.
مقابل بانویی که مانند خواهرش بود ، ایستاد.
اختلاف قدی چندانی نداشتند اما این بار شاهزاده لی قامتش بلندتر بود.
او ، برادرش و سونگمین ، در گذشته نسبت به این بانوی زیبای الد قامتی کوچکی داشتند اما حالا برعکس شده بود.
بانوی الد لبخندی مهربان بر روی لب هایش نشاند و کمی جلو رفت تا چهره برادر کوچکترش را بهتر ببیند.
سیمای او به کل تغییر کرده بود و این موجب شک و تردید بانوی جوان شده بود.
شاهزاده لی لبخند غمگینی زد ؛ برایش جالب بود که خواهری که ۱۰ سال از او دور بوده ، چگونه او را شناسایی کرده با اینکه او چهره و پوشش خود را هم تغییر داده بود.

فلیکس : نونا؟ (خواهر بزرگتر)
سونگجین : سرورم چه اتفاقی افتاده؟ این پوشش و این چهره...!!!!

بانوی الد متعجب و زبانش قاصر شده بود و دلیل این اتفاق را می خواست.
شاهزاده جوان لبخند غمگینی زد و جواب داد.

فلیکس : موضوعی وجود دارد که باید به آن رسیدگی کنم.
سونگجین : چه موضوعی؟
فلیکس : داستانش طولانیه.
سونگجین : من آماده ام تا آن رو بشنوم.

لبخند زیبا و مهربانی به شاهزاده مقابلش تحویل داد.
شاهزاده لی آه دردناکی کشید و لب زد.

فلیکس : من برای انتقام اومدم.

بانوی الد متعجب و البته نگران شد.
نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن شود ، کسی آن ها را زیر نظر نداشته باشد.
کمی جلو آمد و آهسته لب زد

سونگجین : لطفا همراه من بیاید.

بانوی الد جلوتر رفت و شاهزاده جوان به دنبال او راهی شد.
به پشت دیواری رفتند و بر روی سکویی نشستند.
شاهراده لی تمام ماجرای زندگی پدرش با شاهزاده خانم اینکوبوس را برای بانوی الد تعریف کرد.
بانوی الد از جمله به جمله شاهزاده لی ، بیشتر از قبل حیرت زده شد.
فلیکس آهی کشید و اشک های زیبایش را که از غم و اندوه و البته نفرت پر شده بود را به پشت دستانش پاک کرد.
قلبش درد می کرد و روحش در عذاب بود.
او می خواست هرطور شده ، انتقام مرگ مادرش را بگیرد.
بانوی الد که پا به پای شاهزاده جوان گریسته بود ؛ لبخند غمگینی زد و پرسشی که در سر داشت را بازگو کرد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now