Part 35

832 212 297
                                    


Writer :

آهسته و با پاهای تقریبا نم دارش وارد اقامتگاه خدمه های قصر هوانگ شد.
به طرف کمدش راهی شد تا هانبوکی نو به تن کند.
خوشحال و ذوق زده بود..!
احتمال می داد که ارباب تندخوی او ، بهش دلبسته و او را امشب برای شبی عاشقانه طلب می کند.
یعنی احتمالی که می داد ؛ درست بود؟
نمی دانست اما می خواست که چنین اتفاقی بیفتد.
او مدت ها بود که در عمارت هوانگ زندگی می کرد و به ارباب ترسناکش علاقه مند شده بود...!!
انتظار داشت که آن مرد اینکوبوس هم او را دوست داشته باشد اما از این مورد اطلاعی نداشت.
آن مرد با او مهربان تر شده بود.
او را بوسیده بود و بهش اجازه داد تا در حمام آبگرم او تنش را بشوید ، یعنی این رفتارها نشانه احساسی در وجود اربابش بود؟
به هرحال الان فکر کردن به این احتمالات مهم نبود ؛ چیزی که اهمیت داشت این بود که اربابش از او خواسته بود تا تن خود را زیبا و آراسته کند ، پس باید انجامش می داد.
دستش را درون کمدش فرو برد و هانبوکی تیره رنگ از آنجا خارج کرد و لحظه ای چشمش به کیسه گوشه کمد افتاد.
لبخندش محو شد و با بغض به آن کیسه خیره شد.
شی با ارزشی درآن کیسه مخفی شده بود که نشان دهنده شاهزادگی فلیکس در قصر اینکوبوس ها بود.
شی ای که به مادر او تعلق داشت...!!
آهی کشید نگاهش را از آن کیسه گرفت و در کمد را بست و مشغول پوشیدن هانبوکش شد.
هنوز موقع آن فرا نرسیده بود که هویت خود را به قصر اینکوبوس و پادشاه ظالم و بی رحمش معرفی کند پس فعلا گردنبند یاقوت سرخ مادرش را پنهان کرد تا زمان درستی برای آشکار کردن حقیقت برسد.

.
.
.

بعد از فرستادن شاهزاده ای به قصر اینکوبوس ، قصر الف چند ساعتی آرام گرفته بود.
همه از پادشاه الف هراس داشتند چون می دانستند که اگر در این زمان باعث عصبانیت او بشوند ؛ آن مرد تک تک آنها را خواهد کشت چرا که فرزند کوچک و بی دفاع خود را قربانی خواسته هایش کرده بود.
پادشاه کلافه و خشمگین محل اقامت خود را ترک کرد.
تصمیم داشت تا با پسر بزرگش صحبت کند و او را برای ازدواج با ژنرال آماده کند اما نمی دانست که چه اتفاق وحشتناکی با پا گذاشتن به اقامتگاه فرزند الفش ، در انتظار اوست.

جلوی اقامتگاه پسرش ایستاد و به ندیمه ها گفت تا در را برای او باز کنند اما ندیمه ها به او گفتند که شاهزاده هان چند ساعتی هست که از اقامتگاهش خارج شده و هنوز برنگشته.
پادشاه کلافه و عصبانی شد...!

پادشاه : یعنی چی که هنوز برنگشته؟
ندیمه : پوزش میخوام سرورم ، من اطلاعی ندارم.
پادشاه : چه طور جرئت می کنی چنین حرفی رو بزنی؟ تو ندیمه شاهزاده هان هستی.

ندیمه شرمنده سر خم کرد و جواب داد.

ندیمه : منو ببخشید.

پادشاه هوف بلندی کشید و لب باز کرد.

پادشاه : خب بگو ببینم کیم سونگمین کجاست؟

سونگمین که به تازگی وارد قصر شاهزاده اش شده بود با شنیدن نامش توسط پادشاه الف ، جلو رفت و لب زد.

dark love ^minsung^Där berättelser lever. Upptäck nu