Part 41

843 211 139
                                    

های گایز امیدوارم حالتون خوب باشه.
یه چیزی راجب آپ این فیکشن بگم؛ همونجور که همتون میدونین من دانشجوئم و امتحانام خیلی سنگینه و از شانس بدم این ترم ۲۰ واحد گرفتم ( خاک تو سرم کنه)
می خواستم بگم که این فیک فعلا آپ نمیشه تا ۱۶ بهمن ماه.
امیدوارم درک کنین عزیزانم.
خیلی دوستتون دارم💙


راستی من یه چنل زدم که از بهمن ماه فعالیتش شروع میشه و فیکشنای جدیدم با چند کاپل متفاوت و با همین کاپل ها اونجا قراره آپ بشه.
کلی مومنت ، سناریو و ایمجین و فیک چت و توییت هم از همه کاپلا میزاریم.
در واقع یه چنل فول و خفن و هاته.
خوشحال میشم عضو بشین.

این آیدی چنل تلگرامه👇👇👇

@skz_kings_bl

اگه کسی چنل رو پیدا نکرد به این آیدی پیام بدین تا لینک چنل رو بهش بدم.
@Fatymehr

و اگه کسی در زمینه (فیک ، مومنت ، وانشات ، توییت) میتونه فعالیت کنه حتما به این آیدی پیام بده.

@MinSung1999







Writer :

مینهو : اگه بتونی توی تخت منو راضی کنی؛ اجازه میدم به سرزمین الف برگردی.
جیسونگ : چ...چی؟!!

تموم وجودش یه باره آتیش گرفت...!
چی؟!
باید هم خواب اون بشه؟
هم خواب موجودی که ۱۰ سال ازش نفرت داشت و اون رو عامل تموم سختی های زندگی اش می دید؟!
نه نمی تونست!
اون از پادشاه اینکوبوس دل خوشی نداشت و هرگز این موضوع رو نمی پذیرفت که اولین لذت زندگی اش رو با اون انجام بده.
اون مرد، پادشاه اینکوبوس و ترسناک ترین موجود این جهان بود و شاهزاده الف، اونقدر در برابر اون اینکوبوس، معصوم بود که ادغام شدن آنها کاملا محال بود.
اشک درون چشماش برق زد و با حرص، دستاش رو مشت کرد و با قدرت به سینه پهن اون مرد کوبید و اون رو وادار کرد تا کمی عقب بره.

جیسونگ : تو دیگه داری شورش رو در میاری!!
من چه طور می تونم هم خواب تو بشم؟
تو پادشاه اینکوبوسی و من شاهزاده الف ... فکر نمی کنی این حرفت مسخره اس؟

پادشاه نیشخندی زد و قدمی به جلو برداشت.
صورتش رو مقابل شاهزاده الف قرار داد و با غرور لب باز کرد.

مینهو : من مجبورت نمی کنم که باهام بخوابی، شاهزاده کوچولو.
من فقط بهت پیشنهاد دادم و تو می تونی رد کنی.

لب هاش رو توی دهنش کشید و محکم آنها رو روی هم فشرد.
معلومه که این درخواست رو رد میکنه!
اصلا چه دلیلی داره که بخواد راجب چنین موضوعی با اون مرد بحث کنه؟
چه دلیلی؟!!
کمی به فکر فرو رفت.
اون یه دلیل داشت؛ یه دلیل محکم و اون دلیل پدرش بود!
غم و اندوه شدیدی به قلبش وارد شد.
احساس می کرد که قلبش از فشار، درحال مچاله شدنه.
لب هاش رو از هم فاصله داد و آهی بی صدا اما پر از اندوه رو از دهنش خارج کرد.
پدرش، مهم ترین فرد زندگی اش بود.
درسته که گاهی اوقات ازش دلگیر می شد اما عاشقانه پدرش رو دوست داشت.
اون نمی تونست دست روی دست بذاره...!!
باید بر می گشت.
باید اون رو ملاقات و ازش مراقبت می کرد.
براش مهم نبود؛ حتی اگه اون رو زیر خواب پادشاه اینکوبوس صدا بزنن یا اجازه پادشاه شدن بهش ندن؛ تنها چیزی که الان براش اهمیت داشت؛ بهبودی پدرش بود.
بغضی ته گلوش نشست و با چشمای عسلی رنگش، نگاه خیره مرد اینکوبوس رو بر روی خودش دنبال کرد.
بیان کردن کلمات براش سخته و نمیدونه که چه طور این اتفاق رو بپذیره.
در واقع خوابیدن شاهزاده الف با پادشاه اینکوبوس، ننگ بزرگی برای اون الف جوان به همراه داشت...!
دَمی گرفت و بازدمش رو خارج کرد.
اون مجبور بود.
سرش رو پایین انداخت و آهسته زمزمه کرد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now