Part 29

811 234 100
                                    

Writer :

مینهو : کدام لمس؟!
جیسونگ : لمس بوسه ای که پادشاه اینکوبوس بر روی گردنم گذاشت.
مینهو : چ....چی؟!!!

لحظه ای ترسید و حیرت زده به شاهزاده الف خیره شد.
شاهزاده هان لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد.

جیسونگ : میدونم تعجب کردی اما این موضوع واقعیت داره.
سال ها پیش این اتفاق برام افتاد ، وقتی که بچه بودم.
آن مرد ترسناک برای گرفتن انرژی موردنیاز بدنش ، بهم حمله ور شد.
البته تقصیر خودم بود ؛ من میتونستم فرار کنم اما نکردم و این حماقتم باعث شد که آن مرد اینکوبوس منو ببوسد.

با شرمساری سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
مرد اینکوبوس اخم ناراحتی به ابروهای باریکش داد.
انتظار این جملات را از شاهزاده الف زیبا نداشت.
انگار که خاطره بدی را برای او به جا گذاشته بود...!
آه بی صدایی کشید و دستش را جلو برد و بر روی دست سفید و نرم شاهزاده هان قرار داد و آن را کمی فشرد و لب باز کرد.

مینهو : میشه بیشتر برام توضیح بدی؟
میخوام احساساتت رو بدونم..!

بی آنکه سرش را بلند کند ، لبخند غمگینی زد و انگشت شَست مرد اینکوبوس را درون مشتش کشید.
کمی آن را فشرد و به آن مرد بیشتر از قبل نزدیک شد و سرش را بر روی شانه پهنش قرار داد و سفره دلش را برای او باز کرد.

جیسونگ : چند سال پیش ، زمانی که فقط ۱۰ سال داشتم ، همراه دوست صمیمی و ملازمم وارد این جنگل شدم اما متاسفانه هردوی ما توسط دو تن از نجیب زاده های اینکوبوس گرفتار شدیم.
من خیلی ترسیده بودم اما راه فراری برام وجود نداشت.
وقتی که همراه پادشاه اینکوبوس ، دوست منو با خود برد ، آن پادشاه ترسناک به طرفم هجوم آورد تا از بدنم انرژی بگیرد اما او ضعیف و ناتوان بود و من تونستم از دستش فرار کنم.
میتونستم برم اما نمیتونستم شاهد مرگ موجودی باشم...!!
او بهم التماس کرد..!
ازم خواست کمکش کنم و من نتونستم درخواست کمکش رو رد کنم.
پس جلو رفتم و او رو بوسیدم...!

لبخند محوی بر روی لب های پادشاه اینکوبوس نشست.
به خوبی آن بوسه را به خاطر داشت.
شاهزاده عزیزش در بوسه هیچ مهارتی نداشت و کاملا مبتدی لب های نرم و شیرینش را بر روی لب های گوشتی و داغ او حرکت می داد.
کمی دست شاهزاده الف را درون دستش فشرد و لب زد.

مینهو : خب بعدش؟

آهسته سرش را بر روی شانه قوی مرد اینکوبوس کمی جا به جا کرد و ادامه داد.

جیسونگ : او انرژی گرفت و به زندگی برگشت اما از بدن من دل نکَند.
فکر کردم به زودی از تنم سیر میشه اما اینطور نشد.
او تشنه و تشنه تر شد تا جایی که سر در گردنم فرو برد و نواحی مختلفی از پوست گردنم رو می مکید و می بوسید.
سعی کردم فرار کنم اما بهم اجازه نداد و سعی کرد تا هانبوکم رو از تنم خارج کند.
خیلی ترسیده بودم و هیچ راه فراری نداشتم.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now