Part 22

991 287 85
                                    

Writer :

خیره و با لبخند خاصی به آویز یاقوت آبی رنگ درون دستش خیره شده بود و در جنگل قدم بر می داشت.
امروز قرار بود ، با مردی که ۱۰ سال انتظار دیدار او را می کشد ، ملاقات کند.
یعنی همه چی خوب پیش می رفت؟
نگران بود اما شوقی که برای دیدن آن مرد اینکوبوس در دل داشت ، ترس را از وجودش پاک کرده بود.
هنگام قدم زدن به آن مرد فکر می کرد.
حق با آن مرد اینکوبوس بود.
او به تازگی متوجه احساسات عمیق خود شده بود.
حالا به خوبی می دانست که احساسات ۱۰ سالگی اش ، عشق نبوده و آن مرد اینکوبوس ، درست گفته بود.
همه کودکان زمانی که فردی از آنها دفاع کند یا مهربان با آنها رفتار کند ، احساس دلبستگی و علاقه را حس می کنند اما این علاقه کلمه "عشق" را تفسیر نمی کند.
هیچ کودکی از نظر عقلی آن قدر پخته نیست که عشق را درک کند.
پس به آن مرد اینکوبوس حق می داد که او را کودک و احساساتش را نادیده بگیرد اما حالا همه چیز فرق داشت.
کیم سونگمین احساس عشقی به آن مرد اینکوبوس نداشت.
او باور داشت که تمام احساسات کودکی اش تنها تحسین آن مرد اینکوبوس بوده نه عشق.
به همین خاطر تصمیم در بازگرداندن آن آویز داشت اما آمدن به این جنگل زیبا تنها هدف او نبود.
هدف واقعی او از ۲۰ سالگی اش آغاز شد.
درسته در کودکی عشقی به آن مرد اینکوبوس نداشت اما حالا میخواست که عاشق او بشود.
او دیگر کودک نبود و آن مرد نمی توانست احساسات او را نادیده بگیرد.
البته شاید هم این اتفاق می افتاد و مرد اینکوبوس ، هنوز او را نادیده می گرفت اما الد جوان این بار قصد عقب نشینی نداشت.
او زیرک و باهوش بود و به خود باور داشت که می تواند آن مرد را به خود علاقه مند کند اما باید دید سرنوشت چگونه برای آن دو رقم خواهد خورد.

نگاهش را از آویز زیبا گرفت و همانطور که بر روی خاک سرد جنگل قدم بر می داشت ؛ سرش را بالا گرفت.
چشمانش را تیز کرد و به دنبال مرد اینکوبوس می گشت.
با دیدن مردی قوی هیکل با موهایی به سیاهی شب و هانبوکی تیره رنگ که بر روی تخته سنگی تکیه زده بود و چشمانش بسته بودند ؛ قلبش به سرعت شروع به تپیدن کرد.
نگاهش به آن مرد خیره شد.
او دیگر نوجوانی با اندامی معمولی نبود.
او به مردی تنومند با عضله های برجسته و جذابی تبدیل شده بود.
حالا باید چه کار می کرد؟
قرار بود او ، آن مرد اینکوبوس را عاشق خود کند نه اینکه با دیدن او قلبش به سرعت پمپاژ کند و کنترل مغزش را از دست بدهد.
سرجایش ایستاد و سعی کرد کمی نفس بکشد.
اوضاع برای او قابل تحمل نبود.
قلب کوچک و زیبایش تحمل این همه جذابیت و مردانگی را نداشت.
دستش را مشت کرد و آویز را درونش فشرد ؛ مشتش را بالا آورد و بر روی سینه اش قرار داد.
چندین ضربه متوالی به قفسه سینه اش که به شدت بالا و پایین می شد ، زد تا به قلب نامیزانش بفهماند که دیگر بی تابی نکند.
چشمانش را بر روی هم گذاشت و آهسته زمزمه کرد.

سونگمین : آروم باش کیم سونگمین ، لطفا خودت رو کنترل کن.

آه ناتوانی کشید و بزاقش را قورت داد.
آهسته پای راستش را حرکت داد و به جلو راهی شد.
دو سه بار نفسش را به بیرون فوت کرد و در دلش زمزمه کرد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now