Part 13

1.2K 354 177
                                    

Writer :

با ورود پادشاه قدرتمند و ترسناک اینکوبوس به سرزمین زیبای الف ، تمام قصر دچار هیاهوی عظیمی شده بود.
ملکه بعد از شنیدن این موضوع دیوانه وار به طرف قصر پسرش می دوید تا از سالم بودن کودک ۹ ساله اش مطمئن شود.
هنگامی که به قصر او رسید ، بی توجه به خدمه ها در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
اتاق شاهزاده کوچک خالی بود.
ملکه چشمانش از تعجب گرد و نفس هایش تند شد.
نبود فرزند کوچکش او رو به مرز جنون رساند.
بی اراده جیغی کشید و سریع از اقامتگاه پسرش خارج شد و روبه به خدمه با ترس و لرز پرسید

ملکه : پسرم....پسرم کجاست؟

خدمه با ترس سریع در جلوی پاهای ملکه به زانو دراومدند و برای نجات جان شان شروع به التماس به آن زن مغرور کردند

خدمه : بانوی من لطفا مارو ببخشید

ملکه خشمگین به طرف یکی از آنها خم شد و موهایش رو در دست گرفت و با حرص لب زد

ملکه : خفه شو ندیمه احمق

موهای آن ندیمه الد رو می کشید و صدای ناله های آن دختر رو در فضای اطراف پخش میکرد.

جونگین که همراه ندیمه های پادشاه وارد این فضای دردناک شده بود ، به سرعت به طرف مادرش دوید.
او رو همراه با گریه صدا میکرد تا شاید مادرش دست از تنبیه این دختر بیچاره دست بردارد.

جونگین : مادرجون....مادرجون

ملکه با شنیدن صدای پسر عزیزش ، سرش رو چرخوند و با دیدن کودک ۹ ساله اش ، موهای آن دختر الد رو رها کرد و به طرف فرزندش قدم تند کرد.
محکم او رو در آغوش گرفت و بوسه بر روی موهای قهوه ای اش گذاشت و لب زد

ملکه : کجا بودی عزیزم؟؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟؟
جونگین : من پیش پدرم بودم مادرجون

ملکه کودک کوچکش رو از خودش جدا کرد و بازوهای ظریف او رو در دست گرفت

ملکه : در اقامتگاه پادشاه بودی؟
جونگین : نه من ایشون رو در جلوی اقامتگاهشون ملاقات کردم
ملکه : پادشاه با تو چگونه برخورد کرد؟
جونگین : ایشون منو در آغوش گرفتن و میخواستن باهم در قصر گشت بزنیم که ناگهان سربازی خبر ترسناکی رو آورد مادر جون

شاهزاده الد با اینکه کودکی بیش نبود اما میدونست که هرگز نباید اسم شاهزاده هان رو جلوی مادرش به زبان بیاره وگرنه ممکنه مادرش حتی بیشتر از قبل با برادر بزرگترش دشمن شود.

ملکه دوباره او رو در آغوش گرفت و لب زد

ملکه : چیزی نیست عزیزم ، پادشاه به همه چی رسیدگی میکنه

ملکه دست کوچک فرزندش رو گرفت و همراه نگهبانان به قصر خودش حرکت کرد.

اما قلب مادر دیگری در قصر الف ها به مرز تکه تکه شدن رفته بود.
مادری الد که به تازگی دختر ۱۶ ساله اش رو به اینکوبوس ها باخته بود و حالاهم پسر کوچکش در اتاقش نبود.
آن کودک زیرک تخت اش رو با بالشت های کوچکی مرتب کرده بود و روی آن رو با لحاف پوشانده بود ، به گونه ای که انگار خودش در زیر این لحاف خوابیده.
همسر وزیر کیم مادرانه اشک می ریخت و به طرف همسرش رفت تا مردش رو از نبود پسر کوچکشان مطلع کند.

dark love ^minsung^Onde as histórias ganham vida. Descobre agora