Part 47

421 62 15
                                    

Writer :

چند روزی از زندانی شدن ژنرال الف می گذشت.
پادشاه هنوز تصمیمی برای نوع اعدام اون مرد الف نگرفته بود.
ذهنش درگیر بود و نمی تونست فکر کنه!
از طرفی هم اجازه ملاقات به کسی رو نمی داد.
مرگ خواهرش خیلی اون رو تحت فشار گذاشته بود و حالا نمی دونست که باید چی کار کنه.
توی این چند روز حتی به اقامتگاه شاهزاده الف هم نرفته بود و فقط از دور تماشاش می کرد.
چقدر دلتنگ آغوش گرم و لب های شیرینش عه!
آهی کشید و ناگهان فکر خوبی به ذهنش رسید و نیشخند پهنی زد.
نگاهی به در اقامتگاه انداخت و لب باز کرد:

مینهو : یکی بیاد تو.

ندیمه ای وارد اقامتگاه پادشاه شد و به ایشون تعظیم کرد.

مینهو : کاتب سلطنتی رو خبر کن؛ میخوام فرمان مهمی بدم.
ندیمه : بله عالیجناب اطاعت میشه‌.

ندیمه از اقامتگاه خارج شد و پادشاه بی صدا خندید.
نقشه ای که کشیده بود؛ بیش از حد پلید و وحشتناک بود اما لازمه چون باید به اطرافیانش و البته قاتل های خواهرش درس خوبی بده.

.
.
.

با فرمان سلطنتی ای که توسط پادشاه صادر شده بود؛ همه موجودات این سرزمین شوکه شدن؛ از جمله ارباب هوانگ.
هیونجین بعد از شنیدن خبر با صدای بلند شروع به خندیدن کرد اما قلب شاهزاده لی از درد و ناراحتی مچاله شد.

هیونجین : وایی باورم نمیشه!!
پادشاه خیلی جسورانه عمل میکنه؛ فکرکنم باید به ملاقاتش برم.

نگاهش رو به فلیکس داد و لب باز کرد:

هیونجین : هی جوجه؟

سرش رو بلند کرد و جواب اربابش رو به آرومی داد:

فلیکس : بله ارباب.
هیونجین : میخوام به ملاقات پادشاه برم؛ هانبوک جدیدی برام بیار.

تعظیمی کرد و به طرف کمد رفت.
آهسته درش رو باز کرد تا هانبوک تمیزی از اونجا خارج کنه اما نمی تونست...
دستاش به شدت می لرزید و سعی می کرد با بغض شدیدی که گلوش رو خفه کرده؛ مبارزه کنه.
آخه این چه فرمانی بود که پادشاه بی رحم اینکوبوس صادر کرده؟
باید یه کاری می کرد اما چه کاری؟
ثابت و بی حرکت موند و آهسته گریست.
ارباب هوانگ متوجه صدای ریز شاهزاده لی به خاطر گریه شد و به طرفش حرکت کرد.
اخمی به ابروهاش داد و بازوی اون پسر لرزون رو گرفت و اون رو به طرف خودش چرخوند.
اشک های فلیکس یکی بعد از دیگری روی گونه هاش سقوط کرد و مثل اسیدی روی قلب مرد اینکوبوس چکه کرد.
چرا این پسر جوان این طوری گریه میکنه؟

هیونجین : چته؟ چرا گریه میکنی؟

چی می تونست بگه؟
حرفی برای گفتن نداشت...!
تنها چیزی که الان می تونست به زبون بیاره " دروغ " بود.

فلیکس : حا ... حالم خوب نیست.

البته این دروغ به حساب نمیومد؛ اون فقط درد اصلیش رو از اربابش مخفی کرد.
در واقع اصلا حالش خوب نبود...!
اخمی روی پیشونی مرد اینکوبوس ظاهر شد و پیشونی و بعد گونه پسر جوان رو لمس کرد.
انگار واقعا حالش خوب نیست چون دچار تب تخفیفی شده!
هوفی کشید و ناگهانی شاهزاده لی رو روی دستاش بلند کرد.
قلب شاهزاده جوان به تالاپ تلوپ افتاد و با گونه های گل افتاده اش به چشمای سیاه مرد اینکوبوس خیره شد.
الان واقعا به این توجه نیاز داره...!
قلبش به خاطر فرمان پادشاه تیر می کشید اما حالا کمی دلگرم شده بود ولی این دلگرمی زخم قلبش رو درمان نمی کرد.
فلیکس رو به طرف تخت خواب خودش برد و اون رو به آرومی روی تخت قرار داد.
درسته از اذیت کردن این پسر لذت می بره اما انگار واقعا حال فلیکس خوب نیست و اون نمی تونه از این وضع خرسند باشه.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now