Part 12

1.1K 364 145
                                    

Writer:

حمام آب سردی گرفت و حوله سیاهی رو به دور کمر مردونه اش بست و همانطور که قطرات شفاف آب از روی موهای پر کلاغی اش بر روی عضلات قوی گردن و کمرش سُر میخوردن ، وارد اتاق تیره و تارش که تنها با شمع معطری روشن بود ، شد.
بازدم عمیقی به بیرون فرستاد و گرمای نفس اش رو درون اتاق پخش کرد و بر روی تخت سلطنتی اش نشست.
او دلتنگ شده بود
دلتنگ شاهزاده زیبا الف
دلتنگ آن کودک ساده و مهربان
دلتنگ وجود او
دلیلش رو نمیدونست
آیا عاشق آن پسر موطلایی شده بود؟
نه امکان نداشت ، او هنوز در سنی نیست که به عشق به یک کودک اعتراف کند.
اما چیزی در درون وجودش خبری از حسی به او میداد
حسی پاک به آن کودک الف
حسی عاشقانه که هر روز او رو دلتنگ میکرد
باید چه میکرد؟
باید سفره دلش رو برای او پهن میکرد؟
کلافه شده بود.
احساساتش عجیب شده بودن
احساس سستی میکرد
او یک پادشاه نیرومند و قوی بود که حالا دلش رو به پسر دشمن اش باخته بود.
حالا باید چه کار میکرد؟
خودش هم نمیدونست
آه قوی ای کشید و به سمت کمد چوبی اش حرکت کرد.
هانبوک سیاهی با طرح های طلایی از آن کمد تاریک خارج کرد.
آن رو به تن کرد و مقابل پنجره ایستاد و به جنگل زیبایی که دو سرزمین رو بهم متصل کرده بود ، خیره شد.
آهی کشید و لب زد

مینهو : تو اونجایی شاهزاده هان؟؟

کمی به جنگل خیره شد تا دلش آروم شود ولی حس دوری از آن شاهزاده کوچک قلب اش رو آزرده میکرد
دیگه طاقتی برایش نمانده بود.
چطور میتونست دوری او رو تحمل کنه؟
نه دیگر توانی نداشت.
باید او رو می دید و لمس اش میکرد
درسته باید او رو ببند وگرنه قلب اش از دلتنگی شاهزاده الف تکه تکه میشد.

بدون آنکه به ظاهرش توجهی کند ، سریع از اتاقش خارج شد.
با خروج از اتاقش خدمه ها به سرعت سر تعظیم فرود آوردند و به پادشاه شان ادای احترام میکردند.
مینهو بی توجه به همه آنها از قصر پادشاهی اش خارج شد.
هیونجین با دیدن پادشاه اش که کلافه به مکانی می رفت ؛ سریع به دنبال او راهی شد.
او رو صدا میزد اما جوابی نمی گرفت

هیونجین : سرورم....جناب پادشاه

مینهو به طرف اصطبل حرکت کرد و هیونجین هم هنوز به دنبال او بود
سوار بر اسب سیاهی شد و بدون توجه به ملازم وفادارش به سمت قصر الف ها با شتاب حرکت کرد تا شاهزاده اش رو هرچه زودتر ملاقات کند و تن کوچک و گرمش رو در آغوش بگیرد و بوسه شیرینی از لب هایش بدزدد.
هیونجین آهی کشید و خیره به دور شدن او لب زد

هیونجین : حداقل می گفتی داری کجا میری؟؟

.
.

به سرزمین الف ها رسید.
قبل از ورود به آنجا ، با قدرت جادویی اش ، تغییری در ظاهر خود ایجاد کرد.
او خود رو به یک موجود الد تبدیل کرد.
موهای شکلاتی رنگ
چشمانی به رنگ قهوه ای
لب هایی به رنگ صورتی
کاملا آماده شده بود اما هنوز یک جای کار مشکل داشت.
الدها به راحتی میتوانستند او رو تشخیص بدن مگر آنکه چهره اش رو بپوشاند.
آروم قدم به سرزمین الف ها گذاشت.
جلو و جلوتر رفت و پا به بازارهای کوچک شهر گذاشت.
سرش رو پایین گرفته بود تا با الدی چشم در چشم نشود تا هویت ترسناکش آشکار شود.
آروم در بین مردم قدم میزد تا اینکه دست فروش الفی رو دید و به سمتش حرکت کرد.
نگاهی به آن مرد انداخت و کلاه حصیری ای از او طلب کرد.
مرد الف نگاهی به وسایلش انداخت و بزرگترین کلاه حصیری ممکن رو به پادشاه اینکوبوس فروخت.
مینهو کلاه رو به سرعت بر روی سرش گذاشت و چهره زیبا و جادویی اش رو پنهان کرد.
لبخندی موزیانه زد و به طرف قصر الف حرکت کرد و آروم زیر لب زمزمه کرد

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now