Part 11

1.1K 355 198
                                    

Writer :

به محض فرا رسیدن شب، دروازه های بلند و سیاه قصر ترسناک اینکوبوس باز شدن.
پسرک وزیر ترسی برای ورود به قصر در دل کوچک و مهربونش داشت اما تموم شجاعتی که یه کودک ۱۰ ساله میتونست داشته باشه رو جمع کرد و همراه با مردم کوچه و بازار اینکوبوس به درون سنگ های سرد قصر پا گذاشت.
دستای کوچکش می لرزیدن و ترس الد کوچک رو از این دنیای تاریک به نمایش میذاشتن.
سعی می کرد بر ترسش غلبه کنه ولی این موضوع ساده ای نبود.
اون فقط یه پسر بچه اس که برای نجات خواهرش زیادی جسارت به خرج داده و حالا راه برگشتی نداره.
نگاه های معصومانه ای به اطراف می انداخت تا شرایط رو بسنجه.
نگهبان هایی با پوشش سیاه در اطراف قصر پرسه می زدن.
اون باید خیلی با ملاحظه رفتار میکرد تا ناگهان به دست دشمن نیفته.
با دستای کوچک و سفیدش گوشه های کلاه سیاه رنگ رو گرفت و کمی پایین تر کشید تا چهره زیبا و درخشانش که نشونه الد بودنش بود؛ پنهون بمونه.
آروم در لابه لای مردم اینکوبوس حرکت میکرد و به سمت قصر اصلی حرکت میکرد.
جلو و جلوتر رفت و وارد سالن اصلی شد.
ترسناک بود ... خیلی زیاد.
اینکوبوس های والا مقام، اینکوبوس ها و سوکوبوس های دیگه رو با شهوت و مستی می بوسیدن و به تن های تقریبا برهنه شون چنگ می انداختن.
این تصویر برای یه پسر بچه ۱۰ ساله بیش از حد ترسناک و وحشتناک بود.
پسرک وزیر با دیدن این وضعیت، لحظه ای چشمای قهوه ای رنگش رو با دستای کوچکش پوشوند.
اون کاملا ترسیده بود و دلش میخواست همین حالا این مکان رو ترک کنه.
سریع چرخید تا از در خروجی بیرون برود اما با دیدن اتاقی در گوشه سالن که علامت ممنوعه روی اون حک شده بود؛ چشماش رو به اون منطقه تیز کرد و آروم به طرفش حرکت کرد.
به محض رسیدن به در اتاق نگاهی به اطراف انداخت تا کسی متوجه اون نباشه.
وقتی دید که همه افراد سالن به کار خودشون مشغولن، دسته در رو پایین کشید و اون رو باز کرد و وارد اتاق شد.
اتاقی بی صدا بود و کسی در اون تردد نمی کرد.
نفس آسوده ای کشید و نگاه سطحی ای به دکوراسیون اتاق انداخت.
تموم دیوار این اتاق با رنگ سیاهی پوشیده شده بود.
تختی با ملافه ای مشکی رنگ در گوشه اتاق قرار داشت.
میز قهوه ای رنگی در کنار تخت قرار داشت که شمع معطری روی اون بود و پیرامون اتاق رو روشن کرده بود.
کمی جلو رفت که یک آن در اتاق باز شد و فردی داخل اتاق شد.
پسرک وزیر ترسید و بدون اینکه به اون مرد نگاهی کنه به سمت دیوار دوید و کلاه شنلش رو روی صورتش کشید.
اینکوبوسی که وارد اتاق شده بود؛ اخمی به ابروهاش داد و با لحن سردی پرسید:

چانگبین : تو کی هستی؟
به چه اجازه ای وارد این اتاق شدی؟

الد کوچک از ترس کلامی نگفت و فقط سعی کرد خود رو مخفی کنه.
اینکوبوس خشمگین شد و در اتاق رو بست و به طرف الد کوچک راهی شد.
جلوی اون پسر کوچک ایستاد و لب زد:

چانگبین : چهره ات رو نشون بده.

لرزی به تن پسرک وزیر افتاد و سرش رو به نشونه منفی به چپ و راست تکون داد.
مرد اینکوبوس بی صبرتر از اون بود که رفتارهای یه کودک رو تحمل کنه.
کاملا جدی و خشمگین، شنل رو از سر اون کودک کشید.
سونگمین وحشت زده و گریون به دیوار پشت سرش چسبید.
پلک های مرد اینکوبوس از تعجب به بالا پرید و زبونش قاصر شد...!!
الد کوچک کمی جابه جا شد و به گوشه دیوار پناه برد.
مرد اینکوبوس با سرعت به طرف در خروجی قدم تند کرد و قفل طلایی رنگ رو تاب داد و سریع به سمت الد کوچک قدم تند کرد.
جلوی پاهاش نشست و بازوهای ظریف و کوچک پسرک وزیر رو در دستای قوی و مردونه اش جا داد و کلافه و آروم پرسید:

dark love ^minsung^Onde as histórias ganham vida. Descobre agora